Chapter 6

39 3 0
                                    

همونطور که رو کاناپه راحتی دراز کشیده بود خطاب به بومگیو فریاد بلندی کشید
-هوی بومگیو به انرژی زاهای من دست بزنی...
بومگیو اجازه نداد جمله یونجون تموم بشه
پس در همون حال که جلوی یخچال وایساده بود فریاد زد
+اگه دست بزنم چیکار میکنی؟
لبخند شیطانی و ملیحی روی صورت یونجون نشست که باعث شد آروم چشماشو باز کنه
و بعد بلند شد و به کاناپه تکیه داد
انگشت اشاره اشو بالا آورد و به طرف بومگیو گرفت
-مجبورت میکنم یه ظرف بستنی شکلات نعنایی بخوری
بومگیو بالافاصله بعد از شنیدن این جمله در یخچال رو بست و ازش فاصله گرفت
و دستاشو به نشونهء تسلیم بالا آورد
+یونجونا خیلی نامردی اینجا که خونهء تو نیست
سوبین درحالی که با دوتا کیسه پلاستیکی بزرگ در خونه رو باز میکرد وارد شد
-سلام خب ببینم کی گشنشه؟
بومگیو پلاستیک غذاهارو از سوبین گرفت و توش سرک کشید
+سلام ببینم بره تهیون ام غذا گرفتی؟
یونجون لبخند پر رنگی زد و از روی مبل بلند شد و تو یه حرکت خودشو به بومگیو رسوند و همونطور که دستاش تو جیبش بود از پشت ، سرشو به گوش بومگیو نزدیک کرد
-الان باید مدال طلای کیوت ترین کاپل رو بهتون بدیم؟
بومگیو بخاطر اینکه یونجون ناگهانی و دقیقا بقل گوشش این جمله رو گفت کمی شوکه شد و بعد بعنوان جبران به سرعت چرخید و دست مشت شدشو در راستای صورت یونجون حرکت داد
+نکنه انتظار داری به تو بدنش؟
اما یونجون حرکت بومگیو رو پیش بینی کرده بود پس مشت بومگیو رو با کف دستش پوشش داد
-یاااااا مگه من چی از توی فسقلی کم دارم؟
بومگیو از اینکه یونجون حرکتشو پیش بینی کرده بود متعجب نبود اما دقیقا منتظر همچین موقعیتی بود تا بالاخره به یونجون بگه که وقتشه قایم باشک بازی رو تموم کنه و اون نامهء کوفتی رو به عشقش بده
پس مشتشو عقب کشید و صاف وایساد و چهره حق بجانبی به خودش گرفت
+هروقت نامه اشو بهش دادی شاید بتونم با پارتی اسمتونو جزو شرکت کننده های این برنامه قرار بدم
همین جمله کافی بود تا یونجون بطور ناگهانی چهرهء شر و شیطونش جاشو به چهرهء آروم و بدور از هرگونه شیطنتی بده
همون لحظه هیونینگ در حالی که موهای خیسش تی شرت سفیدشو کمی نمناک کرده بود از حموم بیرون اومد
با دیدن پلاستیک های غذا دست بومگیو و سوبینی که تو آشپزخونه مشغول شستن دستاش بود با همون لحن شاد و لبخند مهربونش به سمت یونجون و بومگیو رفت
+آخجون سوبین هیونگ ببینم چی خریدی؟
بومگیو کیسه رو به دست هیونینگ داد و دستشو لای موهای خیس اون گذاشت و تکونی داد
-صدبار بهت گفتم موهاتو زود خشک کن لباست کامل خیس شده
هیونینگ که انگار تازه متوجه شده بود سرشو پایین انداخت و به لباسش نگاه کرد
بعد از درک کردن عمق فاجعه و فهمیدن اینکه تی شرت سفیدش زیادی نازکه و حالا که خیس شده باعث شده ظاهرش نامرتب به نظر برسه رو به بومگیو لبخند شیرینی زد
+متاسفم هیونگ اصلا حواسم نبود الان میرم تی شرتمو عوض میکنم
به سمت آشپزخونه رفت و بعد از دادن کیسه پلاستیکی به سوبین راهشو به طرف اتاق ادامه داد تا لباسشو عوض کنه
-بومگیو بیا اینجا یکم کمک کن تهیون گفت زود میاد باید سریع غذامونو بخوریم بعد از ظهر ماموریت داریم
بومگیو خواست به حرف سوبین گوش بده و برای کمک به آشپزخونه بره که
با دیدن چهرهء یونجون سرجاش میخکوب شد
گونه هاش قرمز شده بود و با اینکه هوای خونه نه سرد بود و نه گرم پیشونیش حسابی عرق کرده بود
دستاش که تو جیبش بود با بالا اومدن شونه هاش به پهلو هاش چسبیده بود
جوری تو خودش جمع شده بود که بومگیو واقعا شوکه شد
چهره اش....شبیه هیچ کس نبود
شبیه هیچ حس خاصی نبود
فقط میشد از نگاه مظلومانه اش رو یه نقطه نامعلوم روی زمين و ابرو های هشتیش و لب پایینش که لای دندوناش بود یه چیز فهمید...
یونجونی که پرو ترین و شیطون ترین دوستشون بود حالا تو خجالتی ترین حالت ممکن یه آدم بود
دیدن یونجون تو این حالت برای بومگیو عجیب بود
با اینکه اون آدم برون‌گرا و بی پرواییه اما چیزی که باعث میشد تا این حد خجالتی و درونگرایانه رفتار کنه این بود که
موضوع درباره کسیه که عاشقشه
این یه چیز ثابت شده اس که حتی قوی ترین آدما جلوی عشقشون ضعیف ترین و بی دفاع ترین آدمن
حتی اگه بومگیو تاحالا بهش اعتقاد نداشت
یونجون بزرگ ترین دلیلی بود که باعث میشد این فکت رو قبول کنه
اما از طرفی دیدن دوستش تو این شرایط براش عذاب آور و اعصاب خورد کن بود
پس با دست راستش یقهء یونجون رو گرفت و اونو نزدیک خودش کرد جوری که لبش تو نزدیک حالت به گوش یونجون باشه ، با دست دیگه اش ساعدشو گرفت و مجبورش کرد دستشو از جیبش در بیاره
+اگه تا آخر امروز اون نامه لعنتی رو بهش ندی خودم جنازه اتو همین امشب آتیش میزنم
یقهء یونجون رو درحالی ول کرد که اون کاملا شوک و گیج شده بود
چهرهء خجالتیش تو کمتر از چند ثانیه جاشو به تعجب،شوکگی و ترس داده بود
دست چپش رو همراه با ساعد یونجون بالا آورد
به دست مشت شدهء یونجون نگاه کرد
همراه با اون یونجون هم رد نگاه بومگیو رو دنبال کرد و به دست مشت شده اش زل زد
هر دوشون میدونستن چرا انقدر محکم دستش رو مشت نگه داشته
بخاطر اون نامه
نامه ای که هنوز جرعت نکرده بود به کسی که عاشقشه بده
بومگیو وقتی دید حالت چهرهء یونجون تغییر کرده و دیگه گیج نیست
مطمئن شد که حرفاش اثر خودشونو گذاشتن
یونجون جوری به دست مشت شده‌ء خودش زل زده بود که انگار چیزه با ارزشیه و اون موظفه تا شی با ارزش رو به صاحبش برسونه
این مدل نگاه برای بومگیو آشنا بود
این دقیقا همون نگاه و همون حسی بود که میخواست از یونجون ببینه
یه حس مصمم و با اراده
پس با خیال راحت دستشو ول کرد و وقتی نگاه یونجون با نگاهش برخورد کرد چشمکی بهش زد
+ببینم چیکار میکنی هیونگ
و بعد از تحویل دادن یه لبخند ازش دور شد
به ظاهر اتفاقی که افتاد این بود که بومگیو رفت و یونجون تنها موند
اما درواقع اتفاقی که برای یونجون افتاد این بود که بومگیو یسری افکار و سوال تو مغز یونجون بوجود آورد و با رفتنش حالا یونجونی رو بین ابرهای سیاه و سفید تنها گذاشت که هر لحظه بهش نزدیک تر میشدن و سعی داشتن خفه اش کنن
چیزایی که براش عجیب بود این بود که
بومگیو از کجا فهمیده بود که اون فرد یکی از دوستاشونه؟
و چرا انقدر این مسئله براش مهم بود؟
یعنی انقدر ضایع رفتار کرده بود؟
فکر اینکه ضایع رفتار کرده باشه زمانی بهش استرس داد که تصور کرد شاید خود اون فرد هم فهمیده باشه
نکنه بخاطر همین موضوع این چند وقت ازش فاصله گرفته
تصور همچین چیزی براش مثل یه کابوس بود
یونجون دقیقا همون آدمی بود که همه چی به چپش بود اما درباره اون شخص
محتاط و با دقت عمل می‌کرد و اجازه نمیداد تصویر بدی ازش تو ذهن اون فرد ساخته بشه
اما با فکر کردن به اینکه شاید فهمیده باشه
شاید جوابش منفی باشه
شاید بعد از اعتراف کردن حتی همون دوستی عادیشونم از بین بره
شاید رومئو واقعا قرار نیست هیچوقت به ژولیت برسه
شاید این عشق از اول نفرین شده بوده
ولی اگه قراره ادامهء زندگیش رو تو حسرت بمونه که چرا بهش نگفت....
اصلا چرا زندگی کنه؟
اگه قراره بدون اون زندگی کنه
مطمئناً مرگ رو ترجیح میده
اما فکر اینکه اگه ازش جواب منفی بشنوه باید چیکار کنه داشت دیوونه اش میکرد
جوری که حس میکرد یه مشت ابر سیاه دورشو گرفته و هر لحظه جلوی ورود اکسیژن به ریه هاش رو میگیره
اما چیزی که جلوی اکسیژن رو گرفته بود ابر های سیاه خیالی نبودن
بغضی بود که تو گلوش جا خوش کرده بود
بغضی که گلوشو احاطه کرده بود و اجازه نفس کشیدن رو بهش نمیداد هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
چیزی که باعث افزایش این حجم از بغض بود افکار دردناک و تلخی بودن که اجازهء آروم شدن تپش های قلبشو گرفته بودن
هرچقدرم که آدم بیخیال و آزادی باشی یروز اسیر همچین حسی میشی
یونجون این قضیه رو باور نداشت
اون مطمئن بود که هیچوقت عاشق نمیشه اما حالا
تازه فهمیده بود معنی"علاقه"چیه
هرچند هنوز فکر میکرد بطور کامل این حس رو نمیشناسه
و درست فکر می‌کرد
دنیای وحشی عشق انقدر پهناور و وسیعه که حتی تصورشم سخته چه برسه به درک کردن و فهمیدنش
و همین دنیا حالا زندگی یونجون بیخیال و بی احساس رو تغییر داده بود
باعث شده بود فردی که همهء روزاش مثل همه و همه چیز این دنیا براش بی معنیه حالا هر کدوم معنی خاصی پیدا کنه
شاید بستنی برای یونجون قبلا معنی خاصی نداشت
اما از وقتی با اون آشنا شد عاشق طمع های مختلف بستنی شده بود
و این همون خاصیت عشق بود که باعث میشد هر روز با روز دیگه
هر ساعت با ساعت دیگه
و هر لحظه با لحظهء دیگه اش فرق کنه
اما اینا حس هایی بود که یونجون نمیتونست بروز بده
نمیتونست بره و فقط به اون فرد بگه"هی لعنتی مهربون من عاشقتم"
گفتنش مشکلی نداشت
اما ترس از اتفاقی که بعدش قرار بود بیوفته همون چیزی بود که یونجون رو می‌ترسوند
ترس "نه"شنیدن
ترس از ترد شدن و ترس از تنهایی
این دو راهی سختی بود که بهش میگفت باید بین یه حماقت عاشقانه و حسرت تا آخر عمرش یکی رو انتخاب کنه
حتی اگه اون حماقت عاشقانه رو مرتکب میشد و بهش میگفت احتمال اینکه به حسرت تا آخر عمر مبتلا بشه با شنیدن کلمه "نه" زیاد بود
اینکه با این حماقت باعث میشد دوستی عادیشون هم از بین بره
بدتر از حسرت تا آخر عمره
و این همون دلیلی بود که یونجون بخاطرش فرصت هیچ اقدامی رو بدست نمی آورد
شاید این افکار اندازه سالها ذهن یونجون رو درگیر کردن اما همشون تو چند ثانیه خلاصه شد و با صدای بومگیو بالاخره پسر از گریبان سوالات و احساسات مبهمش بیرون کشیده شد
به آرومی سمت مبل رفت و سر جای قبلیش دوباره خوابید و منتظر شد تا موقع نهار بومگیو و سوبین غذا هارو آماده کنن
+راستی هیونگ ، تهیون به من خبر داد که ماموریت تا چند ساعت دیگه شروع میشه و ما یکم از برنامه عقبیم بهتره عجله کنیم
سوبین درحالی که بسته های غذای آماده ای که از فروشگاه خریده بود و از پلاستیک در می آورد با صدای آهسته ای که بزور شنیده می‌شد جواب بومگیو رو داد
-آره خبر دارم بره همین گفتم به هیونینگ هم بگو بیاد کمکمون
برو صداش کن بیارش اینجا کلی کار داریم
بومگیو سری تکون داد و به طرف اتاق رفت
کاملا آماده بود جد و آباد کای رو با کلمات رکیک مورد عنایت قرار بده اما
بعد از باز کردن در و نمایان شدن چهره خیس از اشک و قرمز رنگ هیونینگ دهنش باز موند
هرچی میخواست بگه از ذهنش پرید
الان فقط به این فکر می‌کرد که واقعا تیشرت خیسش بخاطر آب موهاش نبوده و تو حموم هم گریه کرده بود؟
اینجا چه خبره؟
چه اتفاقی داره براشون میوفته؟
بعد از چند ثانیه وقتی نگاه اشک آلود هیونینگ با نگاه متعجبش برخورد کرد به خودش اومد
سریع وارد اتاق شد و در اتاق رو بست
به سمت هیونینگ رفت که گوشهء اتاق نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود
کنارش نشست و با آروم ترین صدایی که میتونست از خودش خارج کنه سوالی که ذهنشو منفجر کرده بود پرسید
-هیو...هیونینگ...چیشده؟
اواسط آگوست بود و هوا خیلی سرد نبود اما هیونینگ هودی خاکستریشو پوشیده بود
پس با آستینش بینیشو پاک کرد و با کف دستش تلاش‌ کرد جلوی اشکاشو بگیره تا حداقل بتونه ببینه کی وارد اتاق شده
بعد از اینکه کمی دیدش بهبود یافت و فهمید اون آدم بومگیو هستش
بدون اختیار بغضش ترکید و بومگیو رو بغل کرد
بومگیو آروم دستاشو دور کمر هیونینگ پیچید
درسته نمیدونست قضیه چیه ولی مطمئناً هیونینگ به همچین بغلی نیاز داشت
بومگیو کسی بود که همه بهش تکیه میکردن و تو بغلش گریه میکردن
مهم نبود ازش بزرگترن یا کوچیک تر
اون همیشه گرم ترین و بهترین بغل رو میداد و بهشون دلداری میداد و اجازه می‌داد تا آخرین قطره اشکشون رو پیش اون بریزن
بعد از اینکه یکم آروم شد با صدایی که لرزش توش بوضوح مشخص بود توی گوش بومگیو نجوا کرد
+من....م...من....نمیتونم....نمیتونم بهش فکر نکنم
و این تیر خلاصی بود که باعث شد بومگیو بفهمه
اوضاع از این بدتر نمیشه
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
پاکت سیگارشو توی جیب پشت شلوار لی تیره اش گذاشت
تی شرت سفید نسبتا گشادش رو گذاشت زیر شلوار و منتظر بومگیو موند
بومگیو درحالی که در خونه رو می‌بست خطاب به یونجون فریاد زد
-هوی مواظب موتورم باش
یونجون نگاهی که توش یه "وات د فاک" عجیبی پیدا بود تحویل بومگیویی داد که در خونه رو می بست و به سمت اون حرکت میکرد
+خسیس بدبخت
بومگیو خواست جوابشو بده که صدای بوق ماشین تهیون رو شنید
پس انگشت اشاره اشو بالاآورد و در راستای صورت یونجون حرکت داد
-شانس آوردی!
و به سرعت سمت ماشین تهیون رفت و سوار شد
هیچ دلیلی نداشت که الان با تهیون بره سر یه قرار مخفیانه
یجورایی تهیون جدیدا فقط میخواست کنار بومگیو باشه و براش مهم نبود اونجایی که باهمن کجا باشه
چه سر یه قرار مخفیانه و فوق العاده مهم
چه توی خونه و محل کار
مهم این بود که هر لحظه از حضور بومگیو کنارش مطمئن باشه
این یجورایی بومگیو رو نگران میکرد
اون میترسید که این حساسیت های بی دلیل تهیون یه منشا خطرناک داشته باشه
خودشم دقیق نمیدونست از چی نگرانه
ولی شاید اون چیزی که بابتش حس اضطراب و استرس بهش دست داده بود این بود که نکنه تهیون یه بیماری مثل وسواس یا بیماری های روانی پیدا کرده باشه
این میزان حساسیت از تهیون بعیده و شاید خطرناک هم باشه
آروم در ماشین رو باز کرد و نشست
تهیون خواست ماشین رو روشن کنه که
نگاهش به ظاهر مضطرب بومگیو افتاد
اول سرتا پاشو آنالیز کرد تا مطمئن بشه دلیل اضطرابش چیزی نیست که تهیون داره بهش فکر میکنه
طبق معمول شلوارک لی گشاد تیره تا بالای زانو و یه تی شرت سفید لش پوشیده بود
این چیزی نبود که باید بابتش نگران باشه
پس دلیل این چهره مضطرب چی میتونه باشه؟
-ببینم اتفاقی افتاده؟
با سوال تهیون برای یه لحظه بومگیو سکتهء ناقصی زد که دعا میکرد کاش با همون سکته دار فانی رو وداع میگفت
آروم و طوری که از چهره اش "من حالم خوبه" رو داد بزنه به سمت تهیون برگشت
اما برخورد نگاهش با نگاه جدی و کنجکاو تهیون طبق معلوم باعث شد نتونه جلوی دهنشو بگیره
+اوضاع خونه قبل اینکه بیای زیادی عجیب و غریب بود
از یه طرف هیونینگ و از طرف دیگه یونجون
البته لازم به ذکره که دیروزم یدور با سوبین همین بحثو داشتیم
دیگه دارم دیوونه میشم
اصلا میدونی چیه ایدهء مثلث عشقی بره هر خری که بود خیلی مزخرف و احمقانه بود
این وسط من انگار تو یه مثلث برمودا به اسم "اشک و دلداری" گیر افتادم
چرا همیشه اون آدمی که باید به بقیه دلداری بده و آرومشون کنه منم؟
ببینم تهیون من قیافم شبیه کسیه که بهترین شونه برای گریه های بقیه رو داره؟
تهیون همچنان در سکوت و کاملا جدی و البته کنجکاوی ای که جاشو به تعجب داده بود به بومگیو زل زده بود
دیدن اون درحالی که داره همینطوری بی وقفه حرف میزنه و حتی برای نفس گرفتن هم کمی بین حرفاش فاصله نمیده واقعا کیوت بود
+دارم دیوونه میشم آخه اینا چقدر میتونن بچه باشن
یکم بزرگ شید لعنتیا
همه چی رو من نباید بهتون بگم که
وقتی به این فکر میکنم که سوبین رو داریم تو خونه تنها میزاریم هر لحظه لرزه به تنم میندازه
اگه بلایی سرش بیاد خودمو نمیبخشم
همه اینارو بیخیال
میدونستی این مدت رفتارت چقدر مشکوک ش...
نتونست جمله اشو تموم کنه
درواقع نخواست که جمله اشو تموم کنه
قبل اینکه همه چی رو بدون ذره ای کم و کاستی به تهیون لو بده دستشو جلوی دهنش گذاشت و اجازه حرف زدن و از خودش گرفت
عادتش بود که فقط با نگاه تهیون هرچی تو مغز و دلش جمع شده رو به زبون بیاره
و معتقد بود این عادت یه روز سرشو به باد میده
اما چیزی که تهیون از این عادت بومگیو متوجه میشد فقط چهرهء کیوت و خجالت زده اش بعد از اعترافاتش بود
پس شروع کرد به بلند خندیدن
بومگیو مثل همیشه عصبانی شد و شروع کرد به غر غر کردن
+لعنت بهت تهیونا
تهیون همونطور که مشغول خندیدن بود ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
کمی خندشو کنترل کرد و لحنشو ملایم و شوخ نگه داشت
-بعد از یه روز مزخرف ممنون که حالمو خوب کردی
تهیون راست می‌گفت
روز مزخرفی داشت
بعد از اینکه هیونینگ رو رسوند خونه پیش بقیه باهاش تماس گرفتن که خبر مرگ برادرشو بهش بدن
اینکه جلوی اون همه آدم نقش بازی کنه براش سخت بود و بعد از اون بطور غیر منتظره ای یه جلسه محرمانه با بانو پیش اومد و باید میرفت اونجا
این وسط چند دقیقه برای نهار پیش بقیه بود که اونم از قیافه های درهم و ذهن های مشغول به فکرشون حتی نتونستن دو کلمه باهم حرف بزنن
از چهره تک تکشون مشخص بود که همشون به یه چیز فکر میکنن
اما هیچکدوم جرات حرف زدن راجع بهش رو نداشتن
دیدن چهرهء خسته و ناراحت هیونینگ
حرکات استرسی و مضطرب یونجون
بی میلی و کم اشتهایی سوبین
و نگاهای نگران بومگیو به تک تک این سه نفر
دیدن هر کدومشون از سه تا فیلم غمگین با پایان بد هم دردناک تر و ناراحت کننده تر بود
ولی همین عادت کیوت بومگیو خیلی راحت تونست برای چند لحظه ذهن تهیون رو خالی از همهء اتفاقات مزخرف امروز کنه
تهیون همیشه قدردان وجود بومگیو توی زندگیش بود
اما اینبار بیشتر از همیشه وجودش شادی بخش و دلگرم کننده شده بود
انگار هروقت که حال یکی بد میشه یه هشدار خطر برای بومگیو فرستاده میشه و اون همون لحظه به سمتش میره تا حالشو خوب کنه
بومگیو دقیقا همون آدمیه که هر کسی تو زندگیش بهش نیاز داره
+تهیونا داری به چی فکر میکنی؟
تهیون تازه متوجه لبخند کمرنگ و گونه های سرخ شده اش شده بود
پس سریع خودشو جمع و جور کرد
-هیچی فقط.....ممنونم که همیشه پیشمی
بومگیو بعد از یه تعجب کوچیک که تو چهره اش پیدا بود لبخند شیطونی زد
+فکر نکنم یه تشکر خشک و خالی برای جبران زحماتم کافی باشه
تهیون متقابلا لبخند شیطونی زد
-حق با توئه
فکر کنم امشب باید بریم یکم تو اتاق ورزش کنیم
و پاشو بیشتر روی گاز فشرد
بومگیو کمی خودشو جمع و جور کرد و آب دهنشو قورت داد و با حالت نمادینی چهره اش رو مظلوم جلوه داد
+تهیونا....میدونستی جملهء غلط کردم خیلی خوب و کاربردیه؟
و لبخند تهیون نشونهء این بود که قرار نیست به این زودیا از جبران زحمات بومگیو دست بکشه
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹

Free ReinWhere stories live. Discover now