Chapter 3

8 1 0
                                    

به لطف سوبین کمرش رو حس نمیکرد درواقع یع حسی بهش میگفت هرلحظه باید آماده مردن باشه
اون هیولای عوضی حتی یه ثانیه رو هم برای به فاک دادنش تلف نمیکرد و هیچ استراحتی بین راند ها نمیداد
حالا ام که مثل خرس خوابیده بود و یونجون باید بیدار میشد تا به وضعیت بومگیو و تهیون رسیدگی کنه
درواقع چند روزی بود که از بومگیو میخواست تهیون رو تنها بزاره تا یونجون بتونه باهاش درباره یسری مسایل صحبت کنه
بومگیو خیلی درباره اینکه اون "مسایل" چی هستن پرسیده بود ولی پسر بزرگتر ترجیح میداد بعد از اتمام کارش باهاش حرف بزنه
بنابراین بومگیو یه زمانی رو برای اون دو اختصاص داد تا هم خودش به کارای مربوط به آشپزخونه ها رسیدگی کنه هم مجبور نباشه تهیون رو تو خونه تنها بزاره
این فرصت خوبی بود و اونا زمان کافی برای انجام کار های غیر ضروری نداشتن پس اینکه چندتا کار رو باهم پیش ببرن براشون فوق العاده حیاتی بود
پس همونطور که برای آخرین توصیه های بومگیو سر تکون میداد در رو بست
+فاک بومگیو واقعا زیاد حرف میزنی
بومگیو از پشت در غرید
_خیلی مواظب باش و تنهاش نزار
کلمات نهایی رو بلند تر گفت و غر غر کنان از به راه افتاد
یونجون به سمت آشپزخونه برگشت و از این فرصت عالی بره خالی کردن یخچال بومگیو که همیشه توش خوردنی های خوشمزه پیدا میشه استفاده کرد
سعی کرد کمی سر و صدا راه بندازه تا تهیون بیدار بشه
معلوم نبود چقدر قراره تنها بودنشون طول بکشه پس باید هرچه زودتر کارشو انجام میداد
-هیونگ داری چیکار...
با دیدن چهره نا آشنا کمی مکث کرد و بالافاصله ادامه داد
-اوه متاسفم هیونگ گفته بود امروز کار داره و ممکنه نتونه کنارم باشه فقط یکم شوکه شدم...آخه
آب دهنشو قورت داد و کلمات رو طوری تو هوا رها کرد که به اندازه گرد و غبار ناپیدا باشن
-ازم خداحافظی نکرد...
یونجون در یخچالو کوبید و به سمت پسر حرکت کرد
یقه اشو محکم گرفت و روی زمین پرتش کرد
+تمومش کن
دست هاش رو بالا آورد و توی هوا تکون داد
+این کاری که داری میکنی رو تموم کن تهیون
پسر که هنوز روی زمین نشسته بود و کمی چهره اش ترسیده به نظر میومد به سختی صدایی از خودش تولید کرد
-م...متوجه نمیشم..من کار...اشتباهی کرد...
یونجون یه قدم به جلو برداشت و جلوی صورتش خم شد
اجازه داد نفس سرد و بی روحش پوست لطیف و پلک های بیجونه پسرکی که تازه از خواب بیدار شده بود و از هیچی خبر نداشت رو لمس کنه
+این قضیه تجزیه هویتی و هر نقشه کوفتی که تو اون مغز فاکیت پرورش دادی رو همین الان متوقف کن
دوباره خواست چیزی بگه اما اینبار فرصتش رو نداشت چون صدای یونجون حتی اجازه نمیداد صدای افکارش رو بشنوه
+خودتو نزن به ندونستن و سعی نکن مظلوم بازی دربیاری ناسلامتی نزدیک ترین دوستت منم توقع نداری که گول همچین چیزی رو بخورم؟
چند ثانیه هردو توی همون حالت قبلیشون موندن و ثانیه ای بعد
-لعنت بهش باید حدس میزدم رو تو جواب نمیده
یونجون دستش رو گرفت و کمکش کرد از روی زمین بلند بشه
+اینو میدونستی و همچنان دست از تظاهر برنداشتی؟
تهیون کمی لباس هاش رو مرتب کرد
-خب ارزش امتحان کردن رو داشت
پسر بزرگتر چنگی به موهاش زد و سعی کرد کاملا جدی باشه هرچند که دلش میخواد اون عوضی رو بغل کنه و بگه که دلش بره همچین تیکه آشغالی تنگ شده بود اما باید تلاش میکرد اونو وازد یه بحث کاملا جدی بکنه
+حواست هست داری چه گندی میزنی؟
تهیون کاملا خونسرد و عادی در یخچال رو باز کرد و بطری شیر و رو از توش بیرون آورد
-آره!
بدون اینکه به خودش زحمت بده و دنبال لیوان بگرده مقداری از شیر رو سرکشید
-این اولین باریه که دقیقا میدونم دارم چیکار میکنم
یونجون جلو رفت و دست هاش رو روی کابینت قرار داد و با کج کردن سرش تلاش کرد حس بدی به کوه یخ مقابلش القا کنه
+پس ممنون میشم اگه به من و بقیه ام بگی چون واقعا بنظر نمیاد با این وضع چیزی درست پیش بره

Free ReinWhere stories live. Discover now