Chapter 7

24 3 0
                                    

همه جا تاریک بود
احتمالا بخاطر اینکه چشم هاشو بسته بود
تنها چیزی که میتونست حس کنه حرکت دست یه نفر بطور نوازشوار و آروم روی دستش بود
یادش نبود دقیقا چه اتفاقی افتاده
طی این چند دقیقه گذشته از شدت خونریزی نمیتونست درست جایی رو ببینه و سرگیجه داشت
میخواست چشم هاشو باز کنه اما نمی تونست
اما دلیل اصلی اینا نبود
دلیل اصلی این بود که نمیخواست
نمیخواست چشم هاشو باز کنه
نمیخواست از جاش بلند بشه
نمیخواست چیزی بخوره
حتی نمیخواست دیگه زنده بمونه
تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که چطور ممکنه رویاهاش تو کمتر از یک روز نابود بشه
همه دلیل و امید زندگیش به همین راحتی از بین بره
سوبین آدمی بود که بیشتر تایم روزش رو مشغول کار با کامپیوتر بود
اون بخاطر یه تصادف حافظه اشو از دست داده بود
اما خب فقط حافظه اش نبود
مادرش رو هم از دست داد و این ضربه بزرگی به پدرش زد
پدرش آدم قوی ای نبود
یا بهتر بگم
آدم ضعیفی بود
اون سوبین روتنها گذاشت و دیگه هیچوقت برنگشت
از اون زمان به بعد
سوبین با یونجون و تهیون زندگی میکرد
و بعد کای و بومگیو به جمعشون اضافه شدن و تبدیل به خانواده های نداشته همدیگه شدن
بخاطر از دست دادن حافطه اش هیچ خاطره ای از پدر و مادرش نداشت
طبیعتن این مسئله باعث شده بود که هیچوقت حس پوچی و ناامیدی رو تجربه نکنه
اما تصور اینکه توسط عشقش رد شده باشه کافی بود تا تمام هدف و دلیل زندگیش از بین بره
و هر لحظه که میگذشت بخاطر وجود بیماریش
یا همون مازوخیسم بیشتر قدردانی میکرد
شاید زندگی خوبی نداشت اما حداقل میتونست یه مرگ بدون درد رو تجربه کنه
حالا تنها چیزی که براش مهم بود این بود که در اولین فرصت از شر این زندگی و خودش خلاص بشه
خواست آروم چشم هاشو باز کنه ولی حتی توانایی اون رو هم نداشت
طوری که این مدت کم اشتها شده بود بی سابقه و عجیب بود
درحالیکه اگه لباسشو یکم بالا میداد میشد فهمید که اون تبدیل شده به یه تیکه استخون با روکش پوست
اما خب با این وجود که خودش بیشتر از همه متوجه شده بود تصمیم نداشت محض رضای خدا ام که شده یه تیکه نون بزاره تو دهنش
به جایی رسیده بود که گشنگی هم نمیتونست اونو از لابه لای افکارش بیرون بکشه
کی باورش میشد سوبینی که عاشق بستنیه حالاوقتی بقیه جلوش بستنی میخورم بهش لب نزنه
سوبین انقدر عاشق بستنی هستش که با فکر کردن بهش طعم شیرین و دلپذیرش رو زیر زبونش حس کنه
چیزی که باعث تعجبش شده بود میزان واقعی بودن اون طعم نبود
این بود که ضمیر ناخدآگاهش دقیقا طعم تنها بستنی ای که تو یخچال مونده بود رو انتخاب کرده
بستنی شکلات نعنایی؟!
طعم مورد علاقه یونجون
یونجون؟!
تو کمتر از یه ثانیه لحظه ای که یونجون از در خونه وارد شد و به سمتش دوید و اون جمله هایی که دقیقا قبل از غش کردنش به زبون آورده بود همشون از جلو چشماش رد شد
با فکر اینکه
یونجون بعد شنیدن اون حرفا چه فکری با خودش میکنه؟
یعنی بعد بیهوش شدنش چه اتفاقی افتاد؟
بین یه عالمه سوال بی جواب تازه متوجه شد طعم بستنی و حس کردنش بخاطر قوه تخیل قویش نبوده
سعی کرد چشم هاشو باز کنه و موفق شد
اما دعا میکرد کاش هیچوقت چشم هاشو باز نمیکرد
صحنه مقابلش باعث شد از خودش بپرسه
"چطور یه انسان میتونه انقدر کامل باشه؟"
چشم هاش خیره کننده اس
حالت لب و بینی خوش فرمش
اون واقعا یه الهه بود
و سوبین دربرابر این الهه یه عروسک چوبی خیمه شب بازی بود که بویی از احساسات نبرده و توسط یه انسان هدایت میشده
تا اینکه الهه مهربون با بال های باشکوهش ظاهر میشه و نخ های هدایت کننده عروسک رو از بین میبره
به اون احساس هدیه میده
و چه عروسکیه که دربرابر یه الهه بتونه دووم بیاره
همین مسئله باعث شد سوالی ذهنشو درگیر کنه
شاید اصلا لیاقت این آدمو نداشته باشه
و اینکه چرا این سوال رو از خودش پرسید فقط یه دلیل داشت
چون دوباره به خودش یادآوری کرد که این الهه متعلق به عروسک دیگه ایه
دردناک ترین بخشه قضیه زمانی اتفاق افتاد که این الهه با یه لبخند مهربون و یه جمله قلب عروسک چوبی کوچولو و حساس رو ذوب کرد
- بهت گفته بودم بستنی شکلات نعنایی جادو میکنه
و با زیبا ترین حالتی که یه انسان میتونه بخنده،خندید
وقتی میخندید این حس رو به سوبین میداد که یه خورشید بعد از ساعات طولانی شب بالاخره از پشت ابر طلوع کرده
جوری که با نگاه مشتاق جواب و لبخند شیرینش به سوبین زل زده بود باعث میشد دلش بخواد محکم بغلش کنه
با به یاد آوردن دستاش که خونی بود از این کار صرف نظر کرد
اما
اونا تو اتاق رو تخت بودن
و قسمت بدش این بود که احتمالا الان تختش بطور کامل خونی شده
با سرعت سرشو پایین برد و به دستاش نگاه کرد
نه از خون خبری بود
نه زخم
تنها چیزی که دیده میشد بانداژهایی که با دقت دور زخماش بسته شده بودن
اما مگه چند دقیقه بیهوش بود؟
و سوال مهم تر
یعنی یونجون بوده که انقدر قشنگ و با سلیقه بانداژ هارو بسته؟
یونجون متوجه نگاه متعجب و فوق العاده کیوت سوبین شد
- امیدوارم بدونی که اگه یه دقیقه دیر تر رسیده بودم الان زنده نبودی
سوبین با شنیدن صدای یونجون سرشو بالا آورد و با چشم های شوکه و متعجب به یونجون زل زد
الان واقعا انتظار تشکر یا همچین چیزی داره؟
اینکه باعث شده به زندگی فاکیش ادامه بده واقعا چیزیه که بابتش باید تشکر کنه؟
خواست چیزی بگه
اما
نفهمید کِی یا حتی چطور در آغوش کشیده شد
یونجون با تمام وجود و تمام قدرت سوبینو بغل کرده بود
جوری که سوبین حس میکرد اگه یکم دیگه تو بغلش فشرده بشه ممکنه استخوناش خورد بشن
ولی شوک دوم زمانی بهش وارد شد که صدای هق هق های آروم یونجون رو شنید
زبونش بند اومده بود
درحالی که از شدت تعجب دهنش نیمه باز بود و دندون های خرگوشیش مشخص بود چشماشو تا آخرین حد ممکن باز کرد
+یو...یونجون چرا....
-فقط هیچی نگو
صدای آهسته و پر از درد یونجون ضربه سوم بود
و ضربه نهایی زمانی تاثیرشو گذاشت که از بین لب های یونجون جمله ای شنیده شد که سوبین به هیچ وجه انتظارشو نداشت
-اگه دیر رسیده بودم اون نامه لعنتی هیچوقت به صاحبش نمیرسید
ساعقه؟نه نه نه
اتفاقی که افتاد بیشتر شبیه منفجر شدن خورشید بود
یعنی منظور یونجون واقعا اون چیزی بود که سوبین بهش فکر میکرد؟
+هیونگ...م...مگه تو نمیخواستی اون نامه رو به کای بدی؟
یونجون بدون اینکه دستاشو از دور گردن سوبین برداره تو گوشش زمزمه کرد
-نمیدونم چرا این سوالو میپرسی ولی تنها چیزی که الان میخوام اینه که انقدر بغلت کنم تا باهم یکی بشیم
و آیا سوبین توانایی مخالفت داره؟
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
تقریبا 30 دقیقه از لحظه ای که بالاخره تونستن ازهم دل بکنن و همدیگه رو ول کنن گذشته بود
اونا هر دو تو یه فضا بودن و اتفاقی که بینشون افتاده بود مشابه بود
اما تفکراتشون تو این لحظه خیلی فرق داشت
چیزی که ذهن سوبین رو درگیر کرده بود مکالمه کوتاه بین کای و یونجون بود
اینکه اگه یونجون عاشق اونه چرا با کای درباره عشق صحبت کرده؟
اما تنها چیزی که یونجون بهش توجه میکرد غذا خوردن کیوت و با اشتهای سوبین بود
تقریبا یه هفته ای بود که سوبین انقدر با اشتها غذا نخورده بود
برای یونجونی که فقط با نگاه کردن به غذا خوردن سوبین سیر میشه این مسئله اتفاق ترسناکی بود
تصور کنید کسی که عاشق غذا خوردنه با دیدن غذا خوردن شخص دیگه ای حس کنه فقط دیدن اون فرد موقع غدا خوردن براش کافیه و لذت بخش تر از غذا خوردنه خودشه
یجورایی یونجون به اینکار عادت کرده بود
سوبین هم همینطور
بالاخره ده ساله که دارن تو یه خونه زندگی میکنن
از اون قشنگ تر این بود که سوبین جوری تو تفکراتش غرق بود که متوجه اطرافش نبود
اون شبیه یه بچه خرگوش بود که به قشنگ ترین و شیرین ترین حالت ممکن داشت هویج میخورد
که بطور ناگهانی جوری که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه سرشو بالا آورد
یونجون منتظر موند تا چیزی بگه اما همون لحظه دوباره سکوت کرد و سرشو پایین انداخت
-چیزی شده؟نکنه دوکبوکی رو خوب درست نکردم؟میخوای برات بستنی بیارم؟
سوبین برای بار دوم سرشو بالا آرود
+نه مسئله این نیست
یونجون که روی مبل رو به روی سوبین نشسته بود و سوبینی که اونطرف میز مشغول غذا خوردن بود رو تماشا میکرد آروم سرشو کج کرد تا بهتر چهره اشو ببینه
-پس مسئله چیه سوبین؟
سوبین سرشو بالا آورد و همونطور که چنگال تو دهنش رو با دست نگه داشته بود به یونجون زل زد
الان مطمئن نبود که میخواد سوالشو بپرسه یا نه
یونجون از منتظر بودن متنفر بود اما میدونست که باید بهش زمان بده
اون تو زمان نامناسبی بهش اعتراف کرده بود
جدا از اینکه سوبینم به اندازه یونجون این عشق رو میخواست
اعتراف عاشقانه یونجون اصلا اونطوری که میخواست پیش نرفت
پس سوبین حق داشت که شوکه بشه
همونطوری که غرق افکارش بود سوبین بالاخره جرئت کرد که سوالشو بپرسه
+چرا هیونینگ ازت اون سوالو پرسید؟
یونجون کمی فکر کرد اما متوجه منظور سوبین نشد
سوبین متوجه حالت چهره یونجون شد که مشخص بود گیج شده
+وقتی ازت پرسید "عشق یعنی چی ؟" و تو گفتی " خلاصه کردن عالم خلقت در یک موجود
و بزرگ کردن اون موجود تا مقام خدایی"
یونجون تازه متوجه منظورش شد
سعی کرد به اون مکالمه فکر کنه و اونو به یاد بیاره
-وایسا ببینم
نکنه تو فکر کردی من میخواستم اون نامه رو به هیونینگ بدم؟
سوبین کمی به حالت گیج و از خدا بیخبرانه سرشو به سمت چپ و راست حرکت داد و از جواب دادن تفره رفت
+خب...آخه تو
خواست جمله اشو تموم کنه اما یونجون جوری بلند و از ته دل میخندید که باعث شد سوبین حرفشو قطع کنه
اول با تعجب به یونجون خیره شد و کم کم گوشه لبش بالا رفت و لبخند زد
یونجون جوری قهقه میزد که اگه یکم دیگه ادامه میداد از رو مبل میوفتاد
بعد از چند ثانیه که بالاخره موفق شد خودشو جمع و جور کنه آروم دوباره به حالت قبلی روی مبل نشست
اما هنوزم لبخندش محو نشده بود
-من کلی استرس داشتم
همش حس میکردم انقدر ضایع رفتار کردم که تو فهمیدی
تازه از طرفی همه فهمیده بودن و داشتن تلاش میکردن منو سمت تو هل بدن
حتی هیونینگ
سوبین برای یه لحظه تغییر چهره داد
یکم ناراحت شده بود
یجورایی عذاب وجدان داشت که همچین فکری درباره هیونینگ به مغزش خطور کرده بود
یونجون متوجه دلیل سکوت سوبین شد
-و نکته دیگه اینه که
اگه قراره فالگوش وایستی
باید تا تهش رو گوش کنی
سوبین با چشم های گرد شده به یونجونی که با حالت حق بجانب بهش خیره شده بود نگاه کرد
خواست سوتی ای که داده رو جمع کنه
+هی من باید به تمام ایرپاد ها و شنود ها متصل میشدم تا حواسم به مکالمات موقع ماموریت باشه
یونجون انگشت اشاره اشو بالا آورد
-نکته همینه
موقع ماموریت
مکالمه ی ما خارج از تایم ماموریت بود
سوبین که بهونه ی دیگه ای به ذهنش نرسید ترجیح داد سکوت کنه
و این برای یونجون نشونه پیروزی بود
+ این نامردیه که تو انقدر تو بحث کردن بهتر از منی
سوبین راست میگفت
یونجون مهارت بالایی تو بحث کردن داشت و احتمالا این به تایپ شخصیتیش مربوط میشد
چون اون یه ENTP هستش یه چیز عادیه که انقدر تو بحث کردن عالی باشه
اما چیزی که سوبین نمیدونست این بود که
لحن بیگناه و کمی ناراحت سوبین دقیقا همون نقطه ضعف یونجون بود که باعث میشد خلع صلاح بشه
پس سعی کرد برگرده به موضوع اصلی و بیشتر از این سوبین رو اذیت نکنه
این درسته که یونجون عادت داره بقیه رو اذیت کنه و باهاشون شوخی کنه اما این درباره سوبین صدق نمیکنه
صداشو صاف کرد و سعی کرد بحث رو به دست بگیره
-درباره اون حرفی که به هیونینگ زدم باید بگم که
نگاه سوبین مشتاق و کنجکاو به نظر میرسید و همین باعث میشد بشدت کیوت بشه
یونجون آب دهنشو قورت داد و سعی کرد همون حرفا رو با همون حالت بزنه اما نمیتونست
پس سعی کرد فقط صادقانه حرف بزنه
-درسته که من گفتم " خلاصه کردن عالم خلقت در یک موجود
و بزرگ کردن اون موجود تا مقام خدایی" ولی در ادامه گفتم که این کاملا غلطه
با کلمه آخری که شنید کمی شوکه شد
+ولی توی اکثر فیلم ها و کتاب ها همچین چیزی نوشته چطور میتونه غلط باشه؟
یونجون نفس عمیقی کشید
-شاید نویسنده اون فیلم و کتاب ها واقعا عاشق نشده بودن
همین جمله سوبین رو جذب خودش کرد تا با دقت بیشتری به حرفای یونجون گوش بده
-شاید آدمایی که عاشق نشدن عشق رو به شکل های مختلف توصیف کنن
مثل همین که یه مخلوق رو تو مقام خدایی گذاشته
ببینم تو وقتی زندگی رو رواله و داری خوش میگذرونی یاد خدا میوفتی؟
معلومه که نه
ما فقط زمانی یاد خدا میوفتیم که دچار مشکل بشیم
اینکه عشقت رو خدای خودت در نظر بگیری بی معنی ترین مفهوم رو داره
درواقع اونو بی نقص و بی نیاز توصیف کرده
اما از نظر من....
و اینجا بود که سوبین آرنج هاش رو روی میز رو به روش گذاشت و همونطور که چهارزانو نشسته بود کف دستاشو زیر چونه اش گذاشت و در نهایت به سمت یونجون خم شد
این حرکت تو علم زبان بدن به این معنیه که فرد داره با دقت و علاقه به طرف مقابل گوش میده
و یونجون از این بابت خوشحال بود
پس با همون لبخند و همون لحن آروم ادامه داد
-عشق یعنی نیاز های یه شخص دیگه رو به خودت ترجیح بدی
این نیاز ها حتما نباید پول یا چیز های مادی باشه
گاهی وقت ها تو از درون نیاز داری ساعت ها اشک بریزی و با یه نفر حرف بزنی
نیاز داری فریاد بزنی و بگی
آهای همه شماهایی که فکر میکنید من حالم خوبه من باید بهتون بگم که حالم بده دارم تو تنهایی برای خودم گریه میکنم حتی یکی از شماها اینو نمیفهمه
حتی یکیتون نفهمیده من از درون مُردم
ولی دقیقا همون لحظه اگه بفهمی کسی که دوسش داری همچین حسی داره
خودتو فراموش میکنی و تمام تلاشتو میکنی تا حال اونو خوب کنی
بغضتو قورت میدی تا اجازه بدی اون راحت گریه کنه
بغلش میکنی و بهش میگی من برای همیشه هستم و اجازه نمیدم کسی بهت ضربه بزنه درحالی که روحت دیگه توانی برای جنگ نداره بخاطرش با دنیا بجنگی
بهش یه شونه ی امن برای گریه کردن بدی برای آزاد کردن روحش
این معنی درست تریه
اینطور نیست؟
سوبین غرق تماشای یونجون بود
یونجونی که وقتی بحث عقایدش وسط میومد دیگه کنترلی رو خودش نداشت و هرچی میدونست رو بیان میکرد
حتی براش فرق نمیکرد شنونده اش یه دختر بچه 6 ساله باشه یا یه پسر بالغ
از جمله نمونه ها میشه به سارانگ اشاره کرد که با همون سن کم جوری مورد تهاجم عقاید یونجون قرار گرفته که داره کم کم شبیه خود یونجون میشه
اما
هرچی بیشتر میگذشت سوبین بیشتر مطمئن میشد که این همون آدمیه که باید عاشقش میشد
هرچی بیشتر حرف میزد بیشتر بهش افتخار میکرد
و تک تک کلماتی که از بین لب های یونجون بیرون میومد توی قلب سوبین برای خودشون جا پیدا میکردن
+برای تویی که یه الهه شفابخشی بعید نیست همچین عقایدی داشته باشی
و با همون لبخند شیرین و دستایی که هنوز زیر چونه اش بود به یونجون خیره شد
یونجون دیگه باور کرده بود تنها انسان رو زمین که نمیتونه باهاش بحث کنه سوبینه
البته تهیون هنوز در صدر جدوله
اگه بومگیوی یه دنده رو در نظر نگیریم
یجورایی بحث کردن با تهیون سخته چون همیشه حرفی برای گفتن داره و شکست دادنش تو بحث خیلی سخته درست مثل مچ گیری باهاش معلوم نیست هربار کی برنده میشه
و بحث کردن با بومگیو کلا بی فایده اس چون همیشه حرف خودشو پیش میبره
اما سوبین فرق میکرد
یونجون پیش سوبین خلع صلاح بود چون اون دقیقا میدونه کجا و چطور بحث رو بپیچونه و چیزی بگه که جوابی براش نباشه
الکی نیست که کاپل ENTP  و INFJ کاپل برتر هستن
سوبین متوجه سکوت یونجون شد
و چیز دیگه ای که متوجهش شده بود قرمزیه گونه های یونجون بود
به این فکر کرد که این یونجون تنها چیزیه که برای کل زندگیش نیاز داره
همونطور که محو نگاه کردن به یونجون بود و از دیدن چهره خجالتیش لذت میبرد یاد وقتی افتاد که بهوش اومده بود
دستاشو از روی میز برداشت و صاف نشست
+هی یونجون شی دقیقا به چه دلیلی فکر کردی بستنی شکلات نعنایی جادو میکنه؟
یونجون که هنوز از شوک جمله قبلی سوبین در نیومده بود وارد شوک جدیدی شد
خواست جوابشو بده که دوباره صدای سوبینو تو مغزش پلی کرد
درست شنیده بود؟
اون گفت "یونجون شی" ؟
با لحن نسبتن عصبی و تهدید آمیز انگشت اشاره اشو سمت سوبین گرفت
-یااااااااا تو به من گفتی یونجون شی؟
این اتفاق زیاد میوفتاد که هیونینگ اونارو با پسوند "شی" صدا بزنه
و این هربار باعث میشد یونجون عصبانی بشه و ازش بخواد اینکارو نکنه
اما هیونینگ بطور غیر عمدی اونو با این پسوند صدا میزد و این باعث شده بود یونجون رو این قضیه حساس بشه
و چه چیزی میتونه برای سوبین لذت بخش تر از آزار دادن یونجون باشه
ولی بعد از دیدن چهره کیوتش موقع عصبانیت بود که سوبین نتونست خنده اشو نگه داره و شروع کرد به قهقه زدن
یونجون همیشه از دیدن خنده های دوست داشتنی سوبین خنده اش میگرفت
اما اینبار فقط لبخند زد و سعی کرد بلند نخنده و به تک خنده وسط حرفاش قانع باشه
-جواب منو بده سوبینااااا
چرا به من گفتی یونجون شی؟
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
+ماشین رو نگه دار
تهیون همونطور که با یک دست فرمون رو گرفته بود نیم نگاهی به بومگیو انداخت
مشخص بود که ناراحته
یجورایی حق داشت
انتظار نداشت بانو باهاش همچین برخوردی داشته باشه
به نوعی داشت ازش بعنوان یه وسیله استفاده میکرد
این مسئله خود تهیون رو هم ناراحت کرده بود
-چی میخوای؟
بومگیو همونطور که سرشو پایین انداخته بود و دستاشو روی دوتا پاش میفشرد با صدایی که بزور شنیده میشد جواب داد
+ماشینو نگه دار
تهیون میدونست که نمیتونه اینکارو نکنه
بومگیو یه دنده ترین انسانی بود که تاحالا دیده
اگه ماشینو نگه نمیداشت بعید نبود که خودشو پرت کنه پایین
آروم سرعتش رو کم کرد و وارد یه کوچه بن بست شد
ماشین رو پارک کرد و کمر بندشو باز کرد
سمت بومگیو برگشت که چیزی بگه اما
با دیدن دستای لرزون بومگیو چند لحظه مکث کرد
نگاه نگرانشو به بومگیو داد
نمیتونست ازش چشم برداره
این رفتار بومگیو واقعا عجیب بود
-ببینم تو حالت خوبه؟
بومگیو آروم سرشو بالا آورد
تهیون انتظار چیز دیگه ای داشت ولی این...
تهیون انتظار غم و ناراحتی داشت ولی انگار بومگیو خیلی حرفه ای تر از این حرفا بود
لبخند بی رمقی روی لب هاش نشونده بود و با چشم هایی که آماده گریه بودن به تهیون زل زد
+میخوام یکم تنها باشم
و کمر بندشو باز کرد و از ماشین پیاده شد
تهیون همونطور که هنوز تو شوک نگاه و حالات بومگیو بود سرجاش موند و هیچ حرکتی نکرد
درواقع نمیخواست بره دنبال بومگیو
چون میدونست اون کجا میره
برای تهیون که یه مدت طولانی با بومگیو بوده طبیعی بود که بدونه وقتی ناراحته کجا باید پیداش کنه
بالاخره تو این 11 سال دوستی یه چیزایی متوجه شده
پس ماشینو خاموش کرد و پیاده شد
پاکت سیگارشو از جیبش درآورد و یه نخ سیگار از توش برداشت
سیگار رو بین لب هاش گذاشت
فندکش رو از جیب جلویی شلوارش در آورد و با احتیاط فندک رو روشن کرد و دستشو جلوش گرفت تا خاموش نشه و سیگاری که بین لباش بود رو روشن کرد
یکی از دست هاش رو توی جیبش گذاشت
پک اول رو کشید و با دست آزادش سیگار رو بین دو انگشتش گرفت
نفسشو به حالت دود بیرون داد
که بطور ناگهانی سردرد عجیبی بهش حجوم آورد
جدیدا زیاد این اتفاق براش میوفتاد
شاید از عوارض سیگاره شایدم پرکاری و استرحت کم...
خواست پک دوم رو هم بکشه که بخاطر سردرد بیخیالش شد
سیگارو توی جا سیگاری داخل ماشینش خاموش کرد و در ماشین رو بست
الان وقتش بود که بره دنبال بومگیو
درسته که گفته بود میخواد تنها باشه و باید به نظرش احترام گذاشت اما آخرین باری که تنها شده بود تا سه ماه خونه نشین شد و آسیب بدی به دستش وارد شد
احتمالا بازم مثل همیشه قراره مست کنه و یه بلایی سر خودش بیاره
پس احترام گذاشتن به نظرش تو این یه مورد عواقب بدی داره
و تهیون چاره ای جز کنارش بودن نداره
از بخت خوبش اون مکان خیلی به موقعیت فعلیش نزدیک بود
پس در ماشینو قفل کرد و به سمت محل مورد نظرش حرکت کرد
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
-هی پسر
بطری سوجو رو از توی قفسه برداشت و سمت صدا برگشت
فروشنده مغازه بود که صداش زده بود اما برای چی؟
+با منی؟
فروشنده که یه پسر بچه نوجوون بود سری به نشونه تایید تکون داد
-یه لحظه میشه بیای اینجا؟...
بومگیو لبخند بی رمقی زد و با بطری ای که توی دستش بود به سمت پسرک حرکت کرد
+نگران نباش شاید به سر و وضعم نخوره ولی پولشو دارم که بهت بدم و قرار نیست فرار....
-نه مسئله این نیست
+پس مسئله چیه؟
نگاه پسرک به زمین افتاد و تو حرکات دستش استرس موج میزد
-خب راستش
سری قبلی که اومدی اینجا و سوجو خریدی و بعد توی اون چهار راه رو نیمکت نشستی
بومگیو سرشو به حالت کلافه ای تکون داد
+ببین اگه بخاطر این کار من مشتریات رو از دست میدی بگو تا برم اونور تر...
اما پسر حرفشو قطع کرد
-مسئله اون پسری هستش که هربار میاد دنبالت
برای چند لحظه مغز بومگیو تو حالت "فاکد آپ" قرار گرفت و باعث شد نتونه هیچ عکس العمل خاصی نشون بده
-من نمیدونم دقیقا چه نسبتی باهاش داری ولی از رفتارش باهات میشه حدس زد که دوست پسرت یا یه همچین چیزی باشه
بومگیو تمام تلاششو میکرد که کسی از رابطه اش و حسش نسبت به تهیون چیزی نفهمه ولی اینطور که به نظر میاد خیلی خوب پیش نرفته
بالاخره تصمیم گرفت واکنشی نشون بده و مخالفت کنه
اما پسرک بهش فرصت نداد
-هیونگ میشه کمک کنی؟من عاشق یه پسر شدم
......
سکوت عجیبی بینشون حکم فرما شده بود
هوا تقریبا تاریک بود
مغازه کاملا خالی بود
و خیابون خلوت تر از همیشه بود
پسر از جمله ای که به زبون آورده بود گونه هاش و گوشاش قرمز شده بود
و بومگیو از چیزی که شنیده بود شوکه شده بود
سکوت بینشون تقریبا چیزی حدود 15 ثانیه طول کشید اما پسرک جوری خجالت زده و شوکه از چیزی که به زبون آورده بود که زمان از دستش در رفت و وارد یه حفره زمانی شد
یه حفره که هر ثانیه رو تبدیل به  یک سال میکنه
تازه متوجه شد بدون اینکه خودش بفهمه بالاخره به گرایشش اعتراف کرده
سریع سرشو بالا آورد و خواست عذر خواهی کنه که...
بومگیو بعد از چندتا تک خنده ، لبخندی بهش زد
+میدونی وقتی بهش اعتراف کردم چند سالم بود؟
پسر سرشو به اطراف تکون داد و با این کار جواب منفی داد
بومگیو لبخندش رو پررنگ کرد
+فقط 11 سالم بود
پسر که هم شوکه شده بود و هم کنجکاو سریع دو تا صندلی از پشت باجه آورد و کنار باجه گذاشت
-هیونگ لطفا بشینید و برام تعریف کنید
بومگیو همونطور که آروم سرشو تکون میداد و لبخندش پر رنگ تر میشد نشست
بطری رو بالا آورد و سمت پسر که بقل دستش نشسته بود گرفت
+اول پول اینو با دوتا دیگه از همین رو حساب کن چون اینطور که بوش میاد شب طولانی ای در پیشه
پسر دستاشو بالا آورد و سرشو به اطراف چرخوند
-خواهش میکنم هیونگ اینبارو مهمون من باشید فقط زودتر تعریف کنید
بومگیو از شدت کیوتی و با مزگی پسرک خنده اش گرفت
+فکر کنم همینطوری بتونی مخشو بزنی
پسر که کاملا صورتش قرمز شده بود سرشو پایین انداخت
+خیلی خب
بزار ببینم از کجا باید شروع کنم
عادت داشت وقتی درحال فکر کردن لب هاشو غنچه کنه پس همونطوری مشغول فکر کردن شد
+فهمیدم
در بطری رو باز کرد و یه قلپ ازش خورد
+اولین باری که همو دیدیم رو کامل یادمه
توی زمین بازی بود
اونموقع من تازه به سئول اومده بودم تا قبلش تو دگو زندگی میکردم
اما به اسرار عموم ، پدرم مارو به سئول آورد
من تک فرزند بودم و عموم معتقد بود که من خیلی باهوشم پس به پدرم گفت که من باید توی بهترین مدرسه سئول درس بخونم
حتی خودش قبول کرد که هزینه تحصیلمو بده
برای بار دوم بطری رو بالا آورد و یه قلپ دیگه ازش نوشید
+خودت بهتر میدونی توی پارک ها و مدارس به بچه هایی که هم از نظر جسمی کوچک ترن و هم سنی چقدر زور میگن
و دقیقا موقعیت زمانی بدتر میشه که تو از دگو یا یه شهر کوچک اومده باشی
بار دیگه نوشید اما بخاطر ضرفیت پایینش اینبار بیشتر نوشید
میخواست مطمئن بشه که کامل مست میشه
وگرنه نمیتونست خیلی راحت و بی پروا همه چیز رو اعتراف کنه
+مثل همیشه یکی از اون توله سگایی که فکر میکرد خیلی شاخه اومد سراغم
منم عین این بچه های مظلوم و کاملا بی دفاع منتظر بودم تا بیادو کتکم بزنه
اما....
مکث کرد
به بطری نوشیدنی نگاهی انداخت
آروم تکونش داد و دوباره ازش نوشید
میشه گفت بطری تقریبا تموم شده بود
پس آروم اونو روی زمین گذاشت و به پسر اشاره کرد
+اگه میخوای بقیه اشو بشنوی یکی دیگه بیار
پسرک که کنجکاو بود برای شنیدن ادامه داستان به سرعت بطری دیگه ای باز کرد و دست بومگیو داد
با دیدن بطری لبخندی از سر رضایت زد و به پسر که مشتاق شنیدن ادامه داستان بود نگاهی انداخت
+راسی ببینم جغله اسمت چیه؟
پسر خودشو جمع و جور کرد و صداشو صاف کرد
-لی هی سونگ
البته اکثرا هیسونگ صدام میکنن
و اسم شما چیه هیونگ؟
بومگیو سری تکون داد و ابروهاشو بالا داد و با این حرکت نشون داد از اسم پسر خوشش اومده
+فعلا همون هیونگ صدام کن
خب کجا بودم؟....
آهان
دقیقا زمانی که از نجات پیدا کردن نا امید شده بودم یه صدای نسبتن آروم و سرد شنیدم که گفت"هی دست از سرش بردار"
اکثر آدما تو این لحظه میگن اون "عشق زندگیم بود و من در نگاه اول عاشقش شدم"
اما اون لحظه من اصلا عاشقش نشدم
خب خیلی بچه بودم بره اینکه بخوام بدونم عشق چیه
اما زمانی که بخاطر من کتک خورد حس عذاب وجدان عجیبی گرفتم
نمیدونم چرا ولی وقتی اون عوضیا رفتن من رفتم سمتش
اون کاملا خاکی شده بود و از بینیش خون میومد
اون نامردا بدجوری کتکش زده بودن
و وقتی دقیقا رسیدم بالا سرش گفتم"تو یه احمقی"
برای یه لحظه میتونم بگم قابلیت اینو داشت که زیر مشت و لگد بکشتم پس آروم کنارش نشستم و دستشو گرفتم
کمکش کردم بلند بشه و بعد یه چیزی بهم گفت که باعث شد تبدیل بشیم به چیزی که الان هستیم
بهم گفت"بیا ازشون انتقام بگیریم"
اینجا بود که اولین مکالممون رو شروع کردیم
اون بهم گفت که میتونیم مثل اونا بد باشیم و کاری کنیم ازمون بترسن
نمیتونم بگم مخالف بودم اما موافقم نبودم
دوست نداشتم مثل اونا آدم بدی باشم اما وقتی بهم گفت "ما آدما هیچوقت نمیتونیم خوب باشیم و فقط درحال گول زدن خودمونیم"متوجه شدم این همون آدمیه که بیشتر از هم سن و سالاش میفهمه
و دقیقا همون آدمیه که من میتونم باهاش دوست بشم
به بطری نگاهی انداخت و تو یه حرکت نصفشو سر کشید
+اون درست میگفت
اگه بدی وجود نداشته باشه خوبی معنی نداره
اگه سیاه نباشه سفید بی مفهومه
و اگه من اون لحظه پیشنهادشو رد میکردم مطمئنن بعدش پشیمون میشدم
پس قبول کردم
نقشه اش رو گفت اما یه مشکلی بود
اون گفت بابای اون پسر یه چاقو جیبی داره که عاشقشه و اگه اونو دست کسی ببینه خیلی عصبانی میشه و فرقی نمیکنه که اون فرد پسرش باشه یا کسه دیگه ولی همیشه تو ماشینشه پس ما نمیتونیم بهش برسیم
درواقع اون نمیتونست ولی من میتونستم
و اینجا بود که بهش گفتم من میتونم در ماشین رو با یه سیخ کوچیک باز کنم
این ساده ترین فرمول موفقیته
یه ذهن باهوش همراه با یه عملکرد عالی
همین فرمول ساده کافی بود تا دهن تک تکشونو سرویس کنیم
پس ما اولین نقشمونو عملی کردیم و اون پسر تا ماه ها سمت اون پارک نیومد
و ما تبدیل شدیم به دوتا شریک جرم
اول فقط شریک نقشه های همدیگه بودیم اما بعد دو ماه...
نصف دیگه ای از بطری که پر بود رو نوشید
+اون یروز اومد و بدون هیچ حرفی دستمو محکم گرفت
منو سمت یه گوشه از حیاط خونشون کشید و محکم کوبیدم به دیوار و کف دو تا دستاشو بین سرم رو دیوار گذاشت
اولش ترسیده بودم اما بعدش چیزی گفت که قلبمو ذوب کرد
اون گفت"میخوام باهات ازدواج کنم"
من خیلی شوکه شده بودم
من هیچی از دوستی نمیدونستم چه برسه به ازدواج
درواقع اون اولین دوستم بود و با اینکه 3 سال ازم بزرگتر بود تنها کسی بود که تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
تو افکارم غرق بودم که گفت"الان ازم متنفر شدی مگه نه؟"
و نمیدونم به چه دلیل فاکی ای فریاد زدم و گفتم"هیونگ من میخوام ما بچه هامونو بزرگ کنیم و تا ابد باهم زندگی کنیم"
همین جمله کافی بود تا بومگیو و هیسونگ شروع کنن به خندیدن
بومگیو همونطور که تلاش میکرد جلوی خندشو بگیره ادامه داد
+هی بچه چه انتظاری ازم داشتی؟
من که نمیدونستم مردا نمیتونن حامله بشن
و دوباره باهم شروع کردن به خندیدن
بعد از اینکه خنده هاشون به پایان رسید بومگیو با لبخند و تک خنده هایی وسط حرفاش ادامه داد
+اون مثل سایه دنبالم میکرد
اون یه سنجاب عوضیه
میدونی چرا بهش میگم سنجاب؟
هیسونگ با تعجب و کنجکاوی شدیدی به بومگیو خیره شد
+یروز بهم گفت تو شبیه یه خرس کوچولویی که عاشق توت فرنگی و انبه اس
پس منم بهش گفتم باید برات فندق بخرم
با اون قیافه بامزه و چشم های درشتش بهم زل زد تا ادامه حرفمو با دقت گوش بده
منم گفتم چون تو یه سنجاب فسقلی باهوش هستی که میدونه دقیقا کِی منو عصبی کنه
بعد شروع کرد به خندیدن
حاضرم قسم بخورم خنده هاش بهترین منظره دنیاس
هیچوقت نتونستم وقتی میخنده جلوی خودمو بگیرم و لبخند نزنم
لعنت بهت چطوری میتونی انقدر دوست داشتنی باشی؟
صدای تک خنده کوتاه و آرومی که از بیرون مغازه شنیده شد که متعلق به تهیون بود
انتظار داشت طبق معمول روی نیمکت کنار چهار راه بشینه اما تو این چند دقیقه که پشت در مغازه نشسته بود و به مکالمه اون دوتا گوش میداد حدس زده بود چرا بومگیو اینبار اینجا نشسته
پس دوباره سکوت کرد و تصمیم گرفت به بقیه حرفای بومگیو گوش بده
رفتار و حرفای بومگیو نشون میداد که کاملا مسته
هیسونگ متوجه شده بود اما انقدر غرق حرفای بومگیو بود که حواسش نبود نباید بطری سوم رو به دست بومگیو بده
بومگیو یه قلپ از بطری سوم نوشید و با لحن آروم و خسته ای ادامه داد
+همه چیز داشت خوب پیش میرفت چون ما فقط دو تا بچه با افکار بچگونه بودیم...
خواست یه قلپ دیگه از بطری بنوشه که یه مرد به سرعت و با خشم وارد مغازه شد
-هیسونگ تو چه غلطی کردی؟
و به محض ورودش و رسیدنش کنار اونها سیلی محکمی به گونه پسر کوبید
-توی احمق عاشق یه پسر شدی؟دقیقا کجای تربیتت اشتباه کردم که باعث شد همچین غلطی کنی؟فکر کردی بقیه درباره ات چی میگن؟پسره احمق تو فقط یه منح....
بومگیو که دیگه نمیتونست تحمل کنه از جاش بلند شد و یقه مرد رو گرفت
+میخوای بگی اون یه منحرفه اره؟
خب بزار بهت بگم با این رفتارت قراره چه بلایی سرش بیاد
یقه مرد رو محکم تر گرفت و چندبار تکونش داد
درسته که مست بود و بزور روی پاهاش ایستاده بود اما خشمش نیرویی بهش داده بود که اجازه نمیداد سکوت کنه
+وقتی بابام فهمید من عاشق یه پسر شدم یقه امو گرفت و چندبار محکم تکونم داد
بعد تو صورتم داد زد و گفت
"تو یه منحرفی
تو هرگز پسرم نبودی
من پسری مثل تورو نمیخوام
همون بهتر که تو این شهر بزرگ یه گوشه بدون اینکه کسی بفهمه بمیری
فکر کردی اون عوضی واقعا عاشقته؟
اونم یه منحرفه مثل بقیه اشون که فقط دنبال رابطه ان"
بومگیو همونطور که نفس نفس میزد یقه مرد رو ول کرد و به کمک تهیون که وارد مغازه شده بود و بازو هاشو گرفته بود تا نیوفته، نشست
آروم اشکاش جاری شد و با صدایی که بزور شنیده میشد ادامه داد
+انتظار همچین حرفی رو از پدرم نداشتم
فکر میکردم حداقل اون میدونه من مثل خیلیا یه منحرف که فقط دنبال عشق بازی ان نیستم
فکر میکردم اون قراره حمایتم کنه
اما فهمیدم که اشتباه میکردم
اون منو تک و تنها تو سئول ول کرد و برگشت به دگو
منو از خونه ترد کرد
بهم گفت حق ندارم برگردم خونه
اون لحظه واقعا عصبی بودم و هرچی که توی اتاقم بود رو شکستم
گیتارم ، لپ تابم و هر چیزی که اونجا بود
از خونه زدم بیرون و دوچرخه ام رو برداشتم
مطمئن بودم با پولی که داشتم بیشتر از دو روز زنده نمیمونم
پس فقط یه راه چاره برام مونده بود
اینکه به اون پسر میگفتم که همچین اتفاقی افتاده و آیا اون بهم کمک میکرد؟
هیسونگ و اون مرد محو تماشای بومگیو بودن
این دقیقا همون چیزی بود که بومگیو میخواست
پس تک خنده ای سر داد و ادامه داد
+انتظار داشتم وقتی بهش میگم گوشی رو قطع کنه و بگه برو به درک
ترس از اینکه ولم کنه و بره برام ترسناک بود
اما حداقلش این بود که تکلیفم با خودم مشخص میشد
پس با دوچرخه تا ایستگاه اتوبوس رفتم
تو راه چندین بار زمین خوردم
حرفای پدرم همش تو سرم میپیچید
اما هیچی اون لحظه برام مهم نبود
مهم نبود چندبار میوفتادم
فقط میخواستم زود تر برسم پیش تهیون و بغلش کنم
بهش بگم همه ولم کردن
بهش بگم تنها شدم
و ازش بخوام ولم نکنه
وقتی به اتوبوس رسیدم دوچرخه رو همونجا ول کردم و سوار شدم
به محض سوار شدن گوشی یه نفر رو گرفتم و به تهیون زنگ زدم
و دوباره تک خنده زد اما اینبار بیشتر خندید
+انقدر عصبی و ناراحت بودم که یادم رفته بود گوشیمو بردارم
بعد اینکه همه چیزو بهش توضیح دادم فقط یه چیز شنیدم
اون گفت "کجایی؟"
وقتی گفتم دارم با اتوبوس میرم به همون پارک قدیمی گوشی رو قطع کرد
وقتی رسیدم به ایستگاه آخر پولی که تو جیبم بود رو درآوردم تا به راننده بدم اما متوجه شدم کافی نیست
منه احمق حتی اندازه یه بستنی ام پول تو جیبم نبود
نمی دونستم چیکار کنم
فقط چند ثانیه مونده بود تا اتوبوس به ایستگاه برسه
اگه پولشو نمیدادم احتمال اینکه یه کتک مفصل بخورم زیاد بود
چاره ای نداشتم پس تصمیم گرفتم به محض باز شدن درها با سرعت از اتوبوس دور بشم اما
وقتی در ها باز شد
چیزی دیدم که باعث شد سر جام میخکوب بشم
تهیون جلوی در اتوبوس وایساده بود و داشت نفس نفس میزد
اون کل مسیر رو دویده بود
وارد اتوبوس شد و کرایه رو به راننده داد
بعد دستمو گرفت و به سمت پارک برد
مرد آروم روی زمین نشست
هیسونگ که یه دستش روی گونه سیلی خورده اش بود به بومگیو زل زده بود و چیزی نمیگفت
تهیون هم کنار بومگیو ایستاده بود و در سکوت منتظر ادامه داستانی بود که خودش از حفظ بود
+حدس بزن بهم چی گفت
و سرشو سمت مرد چرخوند
با چشمای پر از اشکش به مرد زل زده بود
+فکر میکنی دقیقا مثل تمام فیلم و سریال و وبتون های بی ال بهم گفت اگه هرشب بهش بدم اجازه میده تو خونه اش زندگی کنم؟
اگه همچین فکری میکنی باید بهت بگم آدمای اطرافت اصلا آدمای خوبی نیستن
مرد نگاهشو پایین انداخت و بومگیو بعد از یه نفس عمیق ادامه داد
+اون بهم گفت "دستات و صورتت زخم شده همینجا بشین تا برم برات چسب زخم بخرم"
من اشتباه میکردم
اشتباهی فکر میکردم اون یه انسانه
اون یه فرشته بود
کمکم کرد دست و صورتمو با بطری بشورم و بعد که روی نیمکت نشستم با دقت روی تمام زخمام چسب زخم زد
مهربونی زیادش باعث شده بود نتونم هیچ حرفی بزنم
بعد از اینکه زخم هام رو پوشش داد به سمت یه مغازه رفت و وقتی برگشت
عوضی
و یه تک خنده ی دیگه
+اون عوضی
میدونست عاشق مرغ سوخاری های مک دونالدم
اون لحظه خیلی گرسنه ام بود اما سوالی که تو ذهنم بود اجازه نمیداد چیزی بخورم
بهش گفتم "حالا باید چیکار کنم؟"
گفت"اگه غذاتو بخوری خودم بهت میگم باید چیکار کنی ولی قبلش جواب سوالمو بده
تو واقعا تصمیم گرفتی ادامه زندگیت رو با من باشی؟"
فرصت فکر کردن به مغزم ندادم و گفتم اره
مثل همیشه اون لبخند دوست داشتنی رو لباش نشست
و دقیقا همونروز برام یه خونه اجاره کرد
فرداش چند دست لباس برام خرید و یه شغل با درآمد نسبتن خوب برام پیدا کرد
اون فقط یه پسر 22 ساله بود و من یه پسر 19 ساله
دقیقا سه سال پیش
من یه رنگ آبی سرد بودم
هر طرف رو نگاه میکردم آبی بود
همه چیز آبی بود
قرصام،دستام ، لباسام
ولی اون خاکستری بود
موهاش،دود سیگارش،رویاهاش
و من عاشق این ترکیب بودم
دقیقا مثل آسمونی بود که ابر های بارونی اونو پوشش داده بودن
همه چیز خوب و عالی بود تا اینکه
بعد از چند روز کار کردن بهش گفتم میخوام درس بخونم تا یه شغل بهتر داشته باشم
و حدس بزن چیشد...
مرد همچنان سکوت کرده بود
+اون منو تو بهترین دانشگاه سئول ثبت نام کرد تا درس بخونم و بهم گفت اجازه ندارم برم سر کار تا بتونم تمام مدت وقتمو برای درس بزارم
بعد از یک سال بطور تصادفی پسر عموم رو دیدم و اون بهم گفت پدرم برام مراسم ختم گرفته و به همه گفته من مردم...
همین جمله باعث شد مرد سرشو بالا بیاره و با نگاهی وحشت زده به بومگیو خیره بشه
-چرا اینکارو کرد؟
مرد نگاهشو از بومگیو گرفت و به هیسونگی که این سوالو پرسیده بود داد
+اون فکر میکرد من مردم
حق داشت همچین فکری کنه
من پول کرایه اتوبوس رو نداشتم و با اون سر و وضع خاکی و خونی کسی بهم کار نمیداد
اگه تهیون نبود من همونروز میمردم
پسر عموم وقتی دید من زنده ام خیلی خوشحال شد پس به پدرم زنگ زد و اطلاع داد
پدرم ازش خواست گوشی رو به من بده
وقتی همه چیز رو بهش توضیح دادم گفت میخواد ببینتم
آدرسمو بهش دادم
حقیقتن خیلی دلم براش تنگ شده بود
هم پدرم هم مادرم و هم خواهر کوچولوم
وقتی فرداش اومد انتظار داشتم بهم افتخار کنه و بگه تو پسر منی
ولی
به محض رسیدنش یه سیلی محکم بهم زد و گفت"هرزه احمق راستشو بگو بخاطر اینکه زنده بمونی چندبار با اون لاشی خوابیدی؟"
تهیون دستشو مشت کرد اما چیزی نگفت بومگیو بغضش سنگین تر شده بود و صداش ضعیف تر
این تهیونو خیلی عصبی میکرد
+اون نمیدونست
خیلی چیزارو نمیدونست
اینکه آدم های خوب هنوزم وجود دارن
اینکه ما هنوزم یه رابطه سالم داریم
اینکه وقتی پدرم منو ول کرده بود تا بمیرم همون لاشی زندگی منو نجات داد
اینکه با همون یه جمله قلبمو شکوند
و البته
اینم نمیدونست که به محض خارج شدنش از خونه...
دستشو به طرف چهار راه رو به روی مغازه گرفت و ادامه داد
+توی همین چهار راه قراره یه کامیون حاوی اسید چپ کنه و بکشتشون
هیسونگ و اون مرد در سکوت کامل به چهار راه خیره شده بودن و هیچکدومشون حرفی نمیزدن
تا جمله بعدی بومگیو توجه هر دوشون رو جلب کرد
+میخوای آینده پسرت چطوری باشه؟
با یه قلب شکسته تو بغل دوست پسرش گریه کنه
یا با حمایت تو کنار فرد مورد علاقش یه زندگی خوب داشته باشه؟
-خیلی خب بسته دیگه
سخرانیه خوبی بود
تا از حال نرفتی پاشو بریم خونه
تهیون اینو گفت و به بومگیو کمک کرد رو پاش بایسته
هیسونگ هم سریع از جاش بلند شد
-هیونگ آخرش چیشد؟اون پسر الان کجاست؟
بومگیو همونطور که بزور روی پاش ایستاده بود نگاهی به هیسونگ انداخت و بعد نگاهشو به تهیون که رو به روش ایستاده بود و کمرشو نگه داشته بود تا نیوفته داد
دستاشو روی شونه تهیون گذاشت تا تعادلشو حفظ کنه
+بهت گفتم.......اون مثل سایه دنبالم میکرد
و هنوزم اینکارو میکنه مگه نه تهیون؟
تهیون با تکون داد سر حرفشو تایید کرد و بعد سرشو سمت هیسونگ چرخوند
-سه تا بطری سوجو خورد نه؟
هیسونگ که شوکه شده بود با سر تایید کرد
-پس دوتا پاکت شیر بزار تو کیسه
و کارتشو از جیبش درآورد و به هیسونگ داد
-با پول اون سه تا بطری حساب کن
+یاااا تهیونا خودم پول آوردم
"اگه یه نفر از بومگیویی که خوراکی مورد علاقشو بهش دادن کیوت تر باشه صد در صد اون بومگیوییه که مسته"
این جمله همون دلیلی بود که تهیون بخاطرش اجازه میداد بومگیو مست بشه
پس لبخند کمرنگی زد و تن صداشو پایین آورد
-سعی کن از میز بگیری تا بتونی رو پات وایسی
وقتی چرخیدم دستتو بده تا کولت کنم
پس بومگیو به حرف تهیون گوش داد و وقتی رفت رو کمرش آروم تو گوشش زمزمه کرد
+بیا برگردیم خونه
همون لحظه هیسونگ کیسه پلاستیک رو دست تهیون داد و بعد از اینکه ازشون خداحافظی کرد سمت پدرش رفت
آروم کنارش نشست و دستشو گرفت
-من متاسفم من ...
قبل از اینکه متوجه بشه دستای گرم پدرش دورش حلقه شد و بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت
+امشب زود بیا خونه
خواهرتم زود میاد
چهارتایی یه جلسه داریم
باید درباره اون پسر اطلاعات بیشتری بهمون بدی
از جاش بلند شد و از مغازه خارج شد
و هیسونگ رو با شوکی که بهش وارد کرده بود تنها گذاشت
اون لحظه هیسونگ فقط به یه چیز فکر میکرد
"ممنون هیونگ"
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
-هی جغله خیلی سبک شدیا یکم مثل آدم غذا بخور
بومگیو همونطور که رو کمر تهیون بود و مثل یه بچه خرس دستاشو دور گردن تهیون حلقه کرده بود چشماشو مالید
+معلومه که لاغر شدم چون یونجون هیونگ همش بستنی شکلات نعنایی میخره
سوبین هم همش سیب زمینی درست میکنه
من دوست ندارم
تهیون از شدت کیوتی بومگیو نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره پس کمی خندید و بعد آروم اونو رو تخت گذاشت
خونه سوبین طبق معمول به هم ریخته و شلوغ بود
یونجون روی مبل نشسته بود و سوبین توی آشپزخونه بود
-هی تهیونا دوباره سر چهار راه پیداش کردی؟
تهیون که تازه از اتاق بیرون اومده بود در رو بست و سمت یونجون رفت
+اره داشت با فروشنده مغازه گپ میزد
یونجون سری تکون داد و صدای تلوزیون رو زیاد کرد
-راستی هنوز به بانو خبر ندادی من زندم؟
تهیون که تقریبا نزدیک آشپزخونه بود برای چند لحظه سرجاش موند
+نه...و قرارم نیست بگم
فعلا اینطوری بهتره
و بعد به سمت آشپزخونه رفت و یکی از پاکت های شیر رو توی یخچال گذاشت
و دیگری رو باز کرد و توی ماگ مخصوص بومگیو شیر ریخت
به سمت اتاق برگشت
وقتی در رو باز کرد...
بومگیویی رو دید که روی تخت نشسته و پتو رو روی سرش کشیده
+هیونگ
-بله
+ماژیک هایلایت داری؟
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست
-من برات شیر آوردم تا حالت بهتر بشه ماژیک هایلایت میخوای چیکار؟
با همون لحن آروم و چهره خوابالو نگاهشو به نقطه ای نامعلوم رو زمین داد
+تو مدرسه بهمون یاد دادن چیزای مهم رو با ماژیک هایلایت رنگ کنیم
تهیون با نگاهی کنجکاو به بومگیو زل زده بود که بومگیو نگاهشو از زمین گرفت و به چشم های تهیون زل زد
+میخوام کل وجودتو رنگ کنم
بعد از شنیدن این جمله تنها صدایی که از داخل اتاق شنیده میشد صدای خنده های تهیون بود
و صدایی که از بیرون اتاق شنیده میشد خنده های ریز سوبین و یونجون بود
𒊹
𒊹
𒊹
𒊹
Everything is blue
His pills, his hands, his jeans
And now I'm covered in the colors
Pulled apart at the seams
And it's blue

Everything is grey
His hair, his smoke, his dreams
And now he's so devoid of color
He don't know what it means
And he's blue

Free ReinWhere stories live. Discover now