✧ 1 ✧

89 16 7
                                    

نمیدونم از کجا شروع کنم.
همه ی خاطرات به یک باره به ذهنم هجوم آوردن، نمیفهمم دور و برم چی داره میگذره.
همه ی اتفاقات سال های پیش که جلوی چشمام می گذشت باعث میشد که اخمام بیشتر تو هم بره و بیشتر از زندگیم متنفر بشم. شاید تقصیر خودم بود که همه رو جزو نزدیکان خودم میدونستم، ولی واقعیت برعکس همه چی بود.
یاد اولین روز های زندگی به نظر خوبم افتادم، همه چی عالی بود.
تاکید میکنم...
همه چی به نظر عالی بود!!

شش سال پیش.

دینگ دینگ، دینگ دینگ
دینگ دینگ، دینگ دینگ
صدای زنگ واحدم باعث شد از خواب نازم بیدار بشم و خواب آلود با شلوارک و تیشرت راه راهی سفید مشکی ای که تو تنم بود در و باز کنم.
جین _ یاااا تهیونگ هنوز خواب بودی؟ خیر سرت استاد دانشگاهی. الگوی ملتی، اونوقت تا الان خواب بودی در صورتی که ما فقط دو ساعت وقت داریم  که اونجا حضور داشته باشیم.

هیونگ همونجور که داشت غر میزد، وارد خونه شد و درم بست.
_ انقدر غر نزن هیونگ، داری میگی دو ساااعت دیگه. هنوز خیلی مونده و وقت زیادی داریم.
با اخم گفت _ چرت و پرت نگو و زود حاضر شو درضمن زیاد طولش نده.
سری تکون دادم _ باشه زود آماده میشم.
سمت اتاق رفتم که آماده بشم و دوباره گفتم _ فقط هیونگ تا من از حموم در میام لطفا صبحونه آماده کن تا زود بخورم و بریم.
با باشه گفتن سوکجین منم داخل حموم شدم و لباسامو درآوردم. چون وقت نداشتم وان و بیخیال شدم.

نیم ساعت حموم کردنم طول کشید. حوله تن پوشم و تنم کردم و نم موهامو گرفتم. باکسر و شلوار مشکی پارچه ای راستمو پوشیدم و بعد تن کردن رکابی مشکی پیرهن جلو دکمه دار مشکیمم پوشیدم.
موهامو با سشوار خشک کردم و حالت دادم و بعد عطر زدن و پوشیدن کفش های مشکیم از اتاق خارج شدم. کیفمو رو میز گذاشتم و رو صندلی نشستم.
با تموم کردن آبمیوه، از هیونگ تشکر کردم و سری با هیونگ از خونه خارج شدیم.

داشتم سوار ماشینم میشدم که هیونگ گفت _ بیا با ماشین من بریم دیگه چرا دوتا ماشینو همراه کنیم با خودمون؟
_ اخه میخام بعد دانشگاه برم دیدن هیونگام.
جین باشه ای گفت و سوار ماشینش شد.
چهل دقیقه طول کشید به دانشگاه برسیم بخاطره ترافیک و به نظره من که سره وقت هم رسیدیم. وارد دانشگاه شدیم و به دانشجوهایی که از سال قبل مارو میشناختن و سلام میدادن، جواب میدادیم.
به اتاق مدیریت رسیدیم و با همکار ها احوال پرسی کردیم.

فلیکس گفت _ تهیونگ هیونگ مگه دربارت گزارش رد نکرده بودن و قرار نبود جای دیگه بفرستنت؟
لبخند کمرنگی زدم _ اونکه همون اوایل درست شد، چون گزارش الکی داده بودن زود براشون ثابت شد که دروغ بوده و بعد از معذرت خواهی، گفتن که میتونم همینجا تدریس کنم.
فلیکس لبخند بزرگی زد _ اینکه خیلی خوبه، نفهمیدی کدوم آدم احمقی گزارشتو داده بود؟!
شونه بالا انداختم _ نه برامم مهم نیس بلاخره که نتونست کاری کنه.
فلیکس خواست حرفی بزنه که مدیر گفت _ آقایون لطفا سره کلاس هاتون برید ساعت کلاس ها شروع شده.

با برداشتن کیفم و فهمیدن اینکه باید کدوم کلاس تدریس کنم راه افتادم. خیلی از کارم و زندگیم راضی بودم و شاید کسه دیگه ای بود میگفت زندگیم خیلی یکنواخت شده ولی من امیدوارم که همینجوری پیش بره و زندگی انگشت فاکش و نشونم نده.
وارد کلاس شدم و بعد معرفی های طولانی کمی تدریس کردم چون علاقه ای نداشتم از روز اول خیلی سخت بگیرم.
***
امروز کلا سه تا کلاس داشتم که همشون به معارفه گذشت و الان بعد خداحافظی از جین سوار ماشینم شدم و به سمت شکرت هیونگ حرکت کردم.
سره راه چهارتا پیتزا گرفتم چون احتمال دادم هیونگ های پر مشغله ی من مثل من ناهار نخورده باشن.

کمی پایین تر از شرکت پارک کردم و پیاده شدم، وارد که شدم با خودم کمی فکر کردم که اون همه طبقه رو با پله نرم خیلی بهتره پس راه عاقلانه تر رو در پیش گرفتم و سوار آسانسور شدم.
آسانسور که به طبقه ی مورد نظر رسید ازش خارج شدم و به منشی گفتم که اطلاع بده من اومدم.
منشی _ بفرمایید تو جناب کیم منتظرتون هستن.
ممنونی زمزمه کردم و بعد تقه ای به در وارد شدم.

_ سلامممممم بر هیونگ بزرگه و هیونگ دومیه و نقل کوچولو.
نشستم رو مبل روبه روی یونگی هیونگ.
با خنده جوابمو دادن که البته نقل کوچولو با اخم گفت_ به من نگو نقل کوچولو.
با خنده اداشو درآوردم و گفتم _ من بهت میگم نقل کوچولو.
اخمی کرد و به شوخی و گفت _ من اسم دارم، جئون جونگکوک.
_ اوه اوه جئونه نقلی کوچولو.
ایندفعه صداشو کمی بالا برد و گفت _ کـــیم تــهیونگ!
خنده ی منو نامجون هیونگ و یونگی هیونگ کاملا تو هم پیچید و کل اتاقو برداشت.

اومدم چیزی بگم که در با صدای بلند باز شد و داد دختری اتاق و برداشت _ جئون جونگکوککککککک.

منشی سری و با اضطراب گفت _ جناب کیم هرچقد سعی کردم جلوشونو بگیرم نتونستم و بازور وارد شدن.
نامجون _ اشکال نداره شما بفرمایید به کاراتون برسید و چهار تا قهوه و یک چای بیارید.
منشی بیرون رفت و درو بست.
اون دختر که جونگکوک و با داد صدا کرده بود هنوز جلوی در وایساده بود.

نامجون _ چیشده، چه اتفاقی افتاده که اینجوری عصبی هستید خانم؟
دختر با اخم های تو هم و عصبی گفت_ این آقای در ظاهر محترم که جلوتون بی خیال نشسته بچش تو شکم منه...
همه بجز جونگکوک با بهت داشتیم به اون دختر نگاه میکردیم.

با صدای نازک شده از حرص گفتم _ لعنتی، من تازه داشتم امروز از زندگی آرومم تعریف میکردم. ولی شک داشتم که زندگی انگشت فاکشو سمتمون نگیره، که گرفت.

با بیچارگی سرمو تو دستم گرفتم و به جونگکوکی که بی خیال داشت موز میخورد نگاه میکردم.







***

اگر حس میکنید کم هست معذرت میخوام نتونستم برای پارت اولش بیشتر بنویسم.
اگر سوالی هست بپرسید؟!
اگر دوست دارید که داستان جوره دیگه پیش بره حتما بهم بگید!
منتظر حمایت هاتون هستم ♡

hate mind!! Where stories live. Discover now