✧ 4 ✧

16 5 6
                                    


یه دختره بسیار زیبا که هرکسی میدیدش محو زیبایی بسیارش میشد. دختر به نشانه احترام خم شد و با صدای جذابی گفت _ اوه شرمنده ام آقا، عجله داشتم.

وقتی که به خودم اومدم سریع گفتم _ نه نه، هیچ مشکلی نداره.

دختره باز هم خم شد و بعد رفت. بعد اینکه از دید نگاهم خارج شد، رفتم سرمیزمون و نشستم.
بازم هم کمی باهم حرف زدیم و شاممون رو خوردیم و از جامون پاشدیم. میخواستم هزینه ی رستوران رو حساب کنم که جین هیونگ نذاشت و گفت مهمون اون بودیم امشب رو.

می هو گفت که ماشین آوردن و با بورام میخان به خونه ی اون برن. منم سوار ماشینم شدم و جین رو که ماشینش رو نیاورده بود سوار کردم.

_ جین هیونگ...

جین _ هم؟

_ کجا برسونمت؟ خونه ی من بریم؟

جین _ آره حوصله ی خونه ی خودم رو ندارم.

سری تکون دادم و سمت خونه ی خودم ماشینو حرکت دادم.

جین با شیطنت گفت _ از بورام خوشت اومده؟

بی خیال گفتم _ دختر خوبیه.

جین خنده ای کرد _ پس خوشت اومده..
.
چشمی چرخوندم _ نگفتم خوشم اومده گفتم دختر خوبیه.

جین ابروبالا انداخت _ فرقی نداره.

شونه بالا انداختم و فرمون رو چرخوندم _ برام مهم نیست چه برداشتی میکنی.

جین هیونگ تا زمانی که برسیم بازم از اینجور حرفا زد که باعث شد عصبی جوابش و بدم و اون خوشحال از عصبی کردن میخندید.
کلید و تو در انداختم و وارد خونه شدیم، جین در خونه رو بست و بیشتر و بیشتر به حرف زدن ادامه داد.

بی حوصله از زیاد حرف زدنش وارد اتاقم شدم و درو بستم. اصلا حوصله ی حموم رفتن و نداشتم پس شلوارک و تیشرت آبی پوشیدم و تو روشویی دستشویی صورتم و با صابون مخصوصم شستم و کرم موهامو زدم.

از اتاق بیرون رفتمو رویه مبل تو پذیرایی دراز کشیدم. خواستم کنترل و بردارم که صدای گوشیم نذاشت. گوشیمو که دستم گرفتم دیدم پیام برام اومده، رفتم داخلش که با دیدن پیامی که از سمت اون اومده بود یک لحظه چشمام سیاهی رفت.

هلن _ احمق چرا جواب زنگ هام رو نمیدی؟!

چشم هام سیاهی رفت، نه برای اینکه پیام خاصی نوشته شده بود، تنها دلیلش فرستنده ی نفرت انگیزش بود.
با یاد آوردی بعضی خاطراتم، نفهمیدم کی چشمام خیس شد و شروع به باریدن کرد.

جین که شلوار و تیشرت راحتی پوشیده بود و بی خیال به سمت مبل ها میومد، با دیدن من توی اون حال بدو سمتم اومد و کنارم خم شد.

جین _ تهیونگ چیزی شده؟ تهیونگ؟

گوشیمو بلند کردمو نشونش دادم که از دستم کشیدش و شروع کرد به خوندن پیام اومده به گوشیم. بعد از چند دقیقه گوشی رو خاموش کرد و روی میز گذاشت و بی حرف بغلم کرد.
با آرامش که از آغوشش گرفتم راحت تر شروع به گریه کردم.

hate mind!! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora