✧ 2 ✧

59 12 6
                                    


نامجون سعی کرد دختر رو آروم کنه و دعوت به نشستنش کرد.
یونگی کنار جونگکوک نشست و نامجون هم کنار من و اون دختر رو راحتی تک نفره کنار من نشست.

نامجون _ خانم میشه بگید منظورتون چیه؟

دختر چشماش و بست و محکم فشار آورد، از این کارش ابرویی بالا انداختم چون کاملا معلوم بود سعی داره اشک بریزه.

صداشو نازک تر کرد و با بغض مصنوعی گفت _ یعنی چی منظورم چیه؟ خانواده ی من اینو بفهمن منو از خونه بیرون میکنن!

جونگکوک با بلند کردن صداش گفت _ تو با خانوادت زندگی میکنی مگه؟ فکر کردی همه مثل تو احمقن؟ درضمن تو خانواده داری مگه؟ گفتی اونا که مردن!

دختر اخمی کرد _ اصلا هرچی که هست من ازت شکایت میکنم بچه ی تو، تو بدنه منه باید وظیفه تو بدونی...

نامجون نزاشت جونگکوک بیشتر بحث کنه _ خب خانم شما الان چه انتظاری دارید از جونگکوک؟

لیوان آبی پر کردم و سمت دهانم برم.

دختر ابرو بالا داد و پاهاشو رو هم انداخت _ باید بالا سره بچش باشه، باید با من ازدواج کنه تا بتونه از بچش مراقبت کنه.

آبی که داشتم میخوردم از دهنم با شدت بیرون ریخت و شوکه به دختر نگاه کردم، نه تنها من بلکه یونگی و نامجون هم تو حاله من بودن.

جونگکوک موزی تو بغلش انداخت و گفت _ بیا بابا از من فقط میتونی اینو داشته باشی. حالام پاشو برو بیرون زوووود.

دختر با اعصبانیت یک برگه گذاشت رو میز و کیفش و برداشت و سمته در رفت _ این جواب آزمایش، من ازت شکااایت میکنم جناب جئون.

وقتی در کوبیده شد هنوز شوکه به در بسته نگاه میکردم.
از شوک که دراومدم به جونگکوکی که داشت پنجمین موزشو میخورد نگاه کردم. چشمامو از حرص ریز کردم و خودکاری که رو میز بود رو برداشتم پرتاپ کردم سمتش.

جونگکوک _ آخ. هیونگ چرا این کارو میکنییی؟

اخمی کردم _ زهرمار و هیونگ. درسته میخای نشون بدی خیلی بی تفاوتی ولی دیگه اونقدر موزو نکن تو دهنت.

جونگکوک _ ماله خودمه هیونگ چرا اینجوری میکنی دوست دارم بخورم.

با حرص گفتم _ یبوست میگیری احمق.

جونگکوک شونه ای بالا انداخت.
یونگی با لحن جدی گفت _ جونگکوک الان این وضعی که درست شد یعنی چی؟ توضیح بده ببینم.

جونگکوک صاف نشست و گفت _ هیونگ من سه هفته پیش رفتم بار، مست کردم و بعد که انگاری تو حال خودم نبودم با این دختر همراه شدم و به اتاق رفتم و باهاش رابطه داشتم. البته من این هارو یادم نبود تقریبا یه هفته پیش این دختر دره خونم سبز شد و گفت که ازم حاملست و این قضیه رو برام تعریف کرد.

پرسیدم _ مطمئنی دروغ نگفته؟

جونگکوک _ خودمم همچین حدسی میزدم و رفتم از پسری که تو بار گارسونی میکرد یکم سوال پرسیدم و اونم دوربین و نشونم داد که با اون دختر به اتاق رفتم.

نامجون _ خب الان میخوای چیکار کنی؟

جونگکوک _ یک چیزهایی تو مغزم هست اما کمی طول میکشه تا بتونم ردیفشون کنم.

پوف کلافه ای کشیدم _ این چیزیه که به جونگکوک ربط داره، بیایید ما که هیونگاشیم فقط تشویقش کنیم تا بتونه راه درستو انتخاب کنه. جونگکوکا مراقب کار هایی که میکنی باش.

جونگکوک با لبخند خجالت زده ای گفت _ ممنونم ازت هیونگ.

غر زدم _ یااااااا پیتزاها سرد شد، بیایید بخوریم من گشنمه.

هرکی مشغول پیتزای خودش شد و که یهو یاد چیزی افتادم و با دهن پر پرسیدم _ شیمین هینونگ ککاست؟

یونگی صورتش و جمع کرد و گفت _ تهیونگ موقعی که چیزی تو دهنته اون بی صاحابو باز نکن مردم علاقه ای به دیدن مواد چرخ شده ی تو دهن تو ندارن.

حالا که دهنم خالی شد بی خیال از حرف یونگی هیونگ رد شدمو سوالمو تکرار کردم _جیمین هیونگ کجاست؟ هنوز از سفر کاریش برنگشته؟

نامجون _ ما برای قرار داد کاری اونو به خاج از کشور فرستادیم اما اون از فرصت استفاده کرد و گفت تا کمی گردش نکنه بر نمیگرده.

جونگکوک _ در زبان ساده اون به سفر گردشی رفته و کنارش هم کمی کار انجام داده.

یونگی _ حسودی نکن جونگکوک تو که میدونی جیمین خیلی وقته که غرق کار بوده و به خودش استراحت نمیداده و الان این گردش کمی خوبه.

با لرزیدن گوشیم به ری اکشن جونگکوک نگان نکردم و به پیامی که از طرف ناشناس اومد نگاهی کردم. 
با دیدن عکسی که فرستاده بودن غذا تو گلوم پرید و شروع کردم سرفه کردن. 

با هزار مکافات و آب خوردن کمی آروم شدم.

گوشیمو روی مبل با حرص کوبیدم و کمی گریه مانند گفتم _ لعنت بهت کارمای کوفتی، من فقط کمی از زندگی آرومم تعریف کردم چرا باید به ای وضع در بیام؟ چرا باید انگشت فاکشو از پهنا تو من فرو کنه....

***

خب سلام من اومدم بلاخره، شرمنده اگه کمی دیر شد.
نزدیک عروسیم هست و من وقت زیادی نمیکنم برای نوشتن پس لطفا با صبر زیاد مارو دنبال کنید.
اگر سوالی چیزی هست بپرسید جواب میدم؟!
خوشحال میشم نظراتتون و بهم بگید و نظر بدید♡
فعلا تا بعد...

hate mind!! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora