**
اولین چیزی که به محض ورود توجهاش رو جلب کرد، سکوتِ طولانی و مطلق خونه بود. هوسوک با قدمهایی منظم از زیر نورهای دایرهای شکل راهرو گذشت، آروم داخلِ نشیمن خزید و نگاهی حوالهی اطراف کرد.
نور زنندهی تلویزیون روی صورتش میتابید و پرتوهاش به رنگ قهوهای تیره بودن. پسر چند قدمی جلو رفت تا با برداشتن کنترل چشمهاش رو از حملهی نور زننده نجات بده، ولی چند قدم نزدیکتر شد، نگاهاش به جسمِ کوچیک و مچاله شدهی روی کاناپه افتاد.
در تاریکی، سفیدی چشمهاش زننده و ترسناک بود. "برگشتی.." مین یونگی دستهاش رو ستونِ بدنش کرد و خودش رو بالا کشید. نشست و تکیهاش رو به دیوارهی کاناپه زد. "ضبط خوب پیش رفت؟"
"آره." ناخودآگاه جواب داد. خم شد و با تردید زیادی لبهی کاناپه نشست. "فکر نمیکردم اینجا باشی یون.." همونطور که براندازش میکرد، سردرد و خستگیاش رو از یاد برد. ناخواسته به جلو خم شد و پرسید:"بیدارت کردم؟ عذر میخوام.. سعی کردم کاملا ساکت باشم.. اگر میدونستم توی نشیمن خوابی .."
"منتظرت بودم." اطمینان داد. با اینکه حالت چهرهاش قابل خوندن نبود و تیلههای تیرهی چشمش در دریای تاریکی گمشده بودن، جای دیگهای رو نگاه کرد. پتو رو کنار زد و با اولین برخورد پاهاش به سطح سرد و سرامیکی خونه، هیسِ کوتاهی کشید. "برو بیارش."
چهرهاش از تقلا برای فهمیدن شاعر، مثل توپی مچاله شد. "چیو؟"
یک آن با دستش، دست هوسوک رو لمس کرد. "عکس رادیولوژی دستی که داغونش کردیو.. یادت رفته؟ گفتم که دفعهی بعد نگاهش میکنم.."
از راهرو صدایی به گوش رسید.
هوسوک سربرگردوند، در تاریکی دنبال چیزی گشت که وجود نداشت، برای لحظاتی به نقطهای چشم دوخت و سپس دوباره توجهاش رو معطوف یونگی کرد. دستش رو عقب کشید و انگشتهای آسیب دیدهاش رو در تار موهاش فرو برد که از گرما ژولیده و فر شده بودن. "راستش... هنوز وقت نکردم.. این روزا خیلی مشغو-
"تو دیوونهای؟" فریاد یونگی مثل اسبی وحشی در نشمین خالی پیچید. ناامیدی سر ریز شده در چشمهاش، حتی در اون تیرگی هم نمایان بود. "تو تهیه کنندهای هوسوک! با دستات کار میکنی! کل حرفهات به همین بستگی داره و اون وقت چی؟ به خودت زحمت مرخصی گرفتن ندادی؟"
زمزمه کرد:"واقعا وقت نکردم.." انگار نیاز بود در برابر اون آتشفشان در حال لبریز شدن، آروم و متین باشه. "میرم.. باشه؟ نیاز نیست نگران باشی.. فردا انجامش میدم.."
سر تکون داد. نمیتونست تمرکز کنه. "اونقدر بهت اعتماد ندارم که باور کنم انجامش میدی."
و وقتی هوسوک خندید، لبخندش از سر هرچیزی بود جز شادی. "هیچوقت بهم اعتماد نداشتی .. دیگه به این عادت کردم.."
اولین باری نبود که چنین بحثی به میون میاومد، بیشک آخرین بارهم نمیشد. زمانی که باهم گذروندن تبدیل شده بود به زخم تازهای که ترمیم نمیشد. گاهی بسته میشد و گاهی هم مثل اون لحظات، اونقدر جز میزد که درد رو با تک تک اجزای وجودیت حس کنی.
"سوکی..."
"چیزی نگو.." بیچارگی این دوست داشتن، این بود که نمیتونست اون رو سرزنش کنه. هرگز بابت ترک شدن ازش دلیلی نخواست، به تصمیمش احترام گذاشت، سکوت کرد و خودش موند و قلبی که حس یک طرفه روز به روز درونش بیشتر رسوخ میکرد. به کپهی کتابهای روی میز اشاره کرد، طرف برجستهی اسم "ارکیدهی غمگین" در اون تاریکی هم خودنمایی میکرد. کتابهای یونگی طرحی ساده داشتن. رنگ کلاسیک سرمهای، طرحی از یک ارکیدهی خم و پلاسیده شده و لقبش در انتهاش. زیبا. غمگین و به یاد موندنی. "پس خوندیشون ها؟"
پا روی پا انداخت. "نوشتههای خودمو نه.. ولی نوتهای تورو آره.. قشنگ بودن.."
لبخند نرمی روی صورتش نشست. "هیچی به زیبایی تو نیست یونگی."
بهش نزدیکتر شد. چشمهاش گرد و کنجکاو بودن. "پس خودتو ندیدی.." آرامش سر تا پاش رو فرا گرفته بود. مثل حس خوب و دلچسب تماشای بارون در نیمهشب. "نوشتههات... بهم انگیزه دادن. باعث شد یه چیزی بنویسم.."
"چی؟" حال و هواش عوض شده بود، حالا دیگه غمگین نبود.
یونگی هم لبخند زد. برای لحظاتی چیزی توی گوشیاش نوشت و سپس مرد رو تماشا کرد. "برو خودت ببینش."
با به پایان رسیدن جملهاش، صدایی از گوشی هوسوک بلند شد. صفحه روشن شد و این نوتیفیکشن توییت یونگی بود که خودنمایی میکرد.
قهقهی بلندش ناخواسته توی اتاق پیچید. "خدای من.. تو چی هستی؟ به استاکر؟"
سر تکون داد. "نه.. فقط.. مردیم که زیادی دوستت داره."
***
این شعر یونگی>>>
امیدوارم پسر کوچولومون حالش خوب باشه :(
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Blue Orchid ~|| Sope' Hopegi , Vmin Au
Фанфикآبی نشونی از غم بود، ارکیده نشونی از عشق. یونگی ارکیدهی آبیای بود که هوسوک حاضر بود غمش رو به جون بخره و عشق رو پیشکشش کنه. یا جایی که هوسوک تهیهکننده برنامههای تلویزیونی و دلباختهی شاعری شده که به عمد نادیدهاش میگیره. ֶ𐙚 کاپل: سپ، هوپگی، و...