࿐ 14 🫐

83 20 16
                                    


دو هفته به سرعت سپری شد. آب و هوا تغییر کرده بود. روزها زیباتر شده بودن. پرندگان مهاجر از شهرهای دیگه به سئول اومده بودن و هر روز زندگی یونگی و هوسوک، با دیدن زیبایی‌ها شروع می‌شد. پر از عشق و زندگی، صبح‌ها رو باهم سهیم می‌شدن. گاهی خونه یونگی، گاهی هم خونه هوسوک. فرقی نمی‌کرد، تا وقتی که می‌تونستن کنار هم باشن، هرجایی براشون "خونه" بود. هرکس که زودتر بیدار می‌شد، صبحونه رو آماده می‌کرد، هوسوک استایل مخصوص خودش رو داشت، خوراکی‌های رنگارنگ، میوه‌های قطعه قطعه شده و تخم‌ مرغ‌هایی که شبیه ابرهایی بانمک بودن. یونگی برعکس بود. غذاهایی درست می‌کرد که مقوی باشن و برای شروع شلوغ روزشون، مدت طولانی‌ای سیر نگه‌اشون دارن. بعد از نوشیدن قهوه‌اشون در حالی که روی کاناپه لم داده بودن، نوبت رفتن به سر کار می‌رسید. هوسوک معمولا کسی بود که سر راهش یونگی رو می‌رسوند. با نزدیک شدن زمان انتشار کتاب جدید نویسنده، خواب به چشم‌های مرد نمی‌اومد و هوسوک مثل دوست‌پسر خوبی که بود، اون رو به سر کار می‌رسوند و پس از تمام شدن مصاحبه‌هاش، هرجا و هر زمانی که بود می‌رفت دنبالش. گرچه یونگی زیر دینش نمی‌موند، متقابلا لطفش رو جبران می‌کرد. شب‌هایی که هوسوک تا دیرو قت توی شبکه می‌موند تا برنامه هفته بعد رو تدوین کنه، یونگی با شام و قهوه‌ گرم سراغش می‌رفت. باهم شام می‌خوردن، قهوه‌اشون رو توی بالکن می‌نوشیدن و سپس یونگی می‌نشست و زیبایی و جدیت مرد رو موقع کار کردن تحسین می‌کرد. گاهی، هوسوک تا روشن شدن آسمون از مانیتور چشم بر نمی‌داشت و یونگی هم با الهاماتی که به لطف اون می‌گرفت، می‌نوشت و می‌نوشت.

امشب هم یکی از همون شب‌ها بود.
یونگی ضربه‌ای به در شیشه‌ای اتاق تدوین زد. به داخل سرکی کشید و پرسید:"مهمون نمی‌خوای؟"

لبخند روی لب‌های هوسوک وقتی چشمش بهش افتاد، بزرگ‌ و درخشان‌تر از همیشه بود. "البته که می‌خوام!" ویدیو رو متوقف کرد و روی صندلی چرخدارش، سمت یونگی برگشت. "دیدن تو همیشه مایه شادیه."

یونگی چیزی نگفت اما گونه‌های سرخش از سرما، رنگ بیشتری گرفتن. توی فضای کم جلو رفت، کیف رو روی تنها کاناپه تک نفره قرار داد و خم شد و پیشونی هوسوک رو بوسید. "هوای اینجا خفه‌ است."

دست‌هاش دور کمر یونگی نشستن. خودش رو کمی بالا کشید و با خجالت گفت:"آره.. ببخشید. می‌دونم بوی خوبی نمیاد." انگشت‌های پاش توی کفش جمع شدن.

"نه.. نه." سر تکون داد. این بار با تاکید بیشتری گفت:"نه." و خم شد و صورتش رو به گردن و چونه هوسوک کشید. "بوی خوبی میاد.. بوی تورو می‌ده.." لبخند کوچیکی زد و دستش رو کشید تا بلند شه. "ولی برای سلامتیت خوب نیست اینقدر خودتو اینجا حبس کنی.."

هوسوک دستی پشت گردنش کشید. موهاش ژولیده و تبدیل به کپه‌ای پشت سرش شده بودن. باید در اولین فرصت دوش می‌گرفت. آهسته لب زد. "کارمه دیگه.." و توی راهرو همراهی‌اش کرد.

Blue Orchid ~|| Sope' Hopegi , Vmin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora