*13

104 21 1
                                    

بکهیون مایوی تنگ سرمه‌ایش رو پوشید. اونی که همیشه می‌پوشید توی ماموریت قبلیش پاره شد. لباسش با برخورد به نوک تیز سنگی توی آب پاره شد. پوستش هم بدجوری آسیب دید. زخم‌هاش عمیق نبود ولی سطح پهنی داشت. خوش شانسی نبود که تونست روی سطح آب شناور بمونه و خودش رو نجات بده. از بچگی شنا ورزش و کار مورد علاقه‌ش بود. چند سالی از وقتی برای شنای حرفه‌ای مدال گرفت می‌گذشت.


ماموریتش پیدا کردن اطلاعات محرمانه‌ای راجع به دوست‌دخترش بود. در اصل لورا دوست‌دختر سابقش محسوب می‌شد. صبح پالت جدید سفیدش رو تحویل گرفت و شب همچین ماموریتی روی دوشش گذاشته شد.


پالت کارتی بود که مردم ازش برای خرید و به جای پول استفاده می‌کردن و اسمش از پالت رنگ نقاش‌ها می‌اومد. جعبه‌ای به اندازه‌ی دو بند انگشت که نشون دهنده‌ی حساب بانکی بود. سیستم پنتون طرز کار ساده‌ای داشت. آدم‌ها هر شب خاطرات روزشون رو توی سایتش بخش پستکارت می‌نوشتن.


پنتون از یه سیستم جهانی می‌اومد. اولش مثل بازی‌های کلاهبرداری بین مردم دست به دست شد. براساس خاطراتی که می‌نوشتن یه رنگ بهشون تعلق می‌گرفت و اون رنگ پول و درآمدی رو به حسابشون واریز می‌کرد. یه روز سیستم قراردادی رو با دولت امضا و تمام جهان رو توی قدرت خودش حل کرد.


اوایل مردم تصور می‌کردن به جز پول چیزی تغییر نکرده، تا اینکه یه روز اخبار نشون داد زندان‌ها خالی هستن. خلافکارها قبل از اینکه محکوم بشن تقاص گناهانشون رو پس می‌دادن. براش‌های پنتون مخفیانه آدم‌های خطرناک یا پالت‌های بدرنگ رو از زمین حذف می‌کردن. می‌تونست یه تصادف به ظاهر غیرعمد باشه، یه داروی اشتباه برای یه بیمار یا یه مسمویت غذایی. کسی نمی‌فهمید طرف به طور طبیعی مرده یا پاک شده. براش‌ها ارتش سیستم بودن؛ آدم‌هایی که آدم‌های دیگه رو به طور قانونی می‌کشتن یا مجازات می‌کردن.


بعضی از مردم می‌گفتن اون‌ها مثل قاضی‌ها می‌مونن ولی بکهیون این طور فکر نمی‌کرد. توی هفت سالگی استعدادش کشف شد و از اون زمان درباره‌ی هر چیزی که بشه باهاش آدم کشت یادگرفته بود. از داروها، سم‌ها، بیماری‌ها، چاقوها، اسلحه‌ها، دعوا، زور فیزیکی، بنزین، آتش سوزی و تصادف تا وسایل خونه. سخت‌ترین کارشون خوندن خاطرات روزانه‌ی آدم‌های مختلف بود.


بعد از ماموریت قبلیش و نجات پیدا کردن از یه دریای خشمگین بهش یه مرخصی طولانی تعلق گرفت. کار زیادی نبود که انجام بده. شهر ساحلیشون وودیک با خرابه یکسان شده بود. این شرایط برای خونه‌ش، که حیاطش به دریا می‌رسید، هم همین بود.


بک به عنوان سرباز سیستم درامد کافی برای خریدن یه خونه‌ی جدید داشت ولی یه جدید نمی‌تونست جای اون قبلی، جای تمام خاطراتی که توی خونه با چانیول داشت رو بگیره. چانیول دوست‌پسر سابقش بود که بعد از یه رابطه‌ی هفت ساله گفت می‌خواد به پاتربرد مهاجرت کنه تا یه شرکت تولید و توزیع قهوه بزنه. اون‌ها توی بیست سالگی مثل دو تا آدم بالغ جدا شدن. هر چند بکهیون بوسه‌ی آخرشون رو پس زد و چانیول قول داد وقتی به اندازه‌ی کافی موفق شد برگرده و برای همیشه پیشش بمونه.


تصور می‌کرد چان رو با موفقیت فراموش کرده ولی وقتی ماه پیش وقتی توی بیمارستان به هوش اومد بعد از رفتن عیادت‌کننده‌هاش توی تنهایی اشک‌ ریخت چون پسر پیشش نیومده بود. اون از مرگ برگشته بود و چان حتی بهش زنگ هم نزد. هنوز با اون جرقه‌های آتیش توی خاکستر احساساتش کنار نیومده بود که لورا دوست‌دخترش توی سالن به سمتش دویید و کنار تشکش نشست و گریه کرد.


صدای گریه‌ش بین گریه‌ی مادر و پدرهایی که بچه‌هاشون رو پیدا نمی‌کردن و بچه‌هایی که خانواده‌شون رو نمی‌دیدن شنیده نمی‌شد. بکهیون تو یه سالن تو ساختمونی کنار یه بیمارستان بستری بود. تخت بیمارستان‌های شهرهای اطراف تو یه نصف روز پر شد و از جامونده‌هایی مثل اون که وضعیت بهتری داشتن توی ساختمون‌های نزدیک و با کمک‌های مردمی مراقبت می‌شد.


لورا بین اشک‌هاش نالید «می‌ترسیدم هیچ وقت نتونی بچه‌مون رو ببینی» قرار بود پدر بشه و چانیول دایی اون بچه. پنج سال پیش وقتی پدر لویی و مادر لورا ازدواج کردن هیچ کس همچین سرانجام شومی رو تصور نمی‌کرد.


بکهیون پنتون‌هاش رو خونده بود. چانیول چند باری برای دختر تعریف کرده بود که یه دوست صمیمی تو وودیک به اسم بکهیون داشته؛ برای همین وقتی لورا به اون شهر اومد سراغش رفت. سال اول فقط دوست بودن ولی سال دوم جور متفاوتی پیش رفت. الان هم برنامه‌ی ازدواجشون رو ریخته بودن. برنامه‌ی ازدواج دروغینشون رو، سیستم هیچ دستور و راهنمایی جدیدی به بک نداد. پسر فقط با جریان پیش می‌رفت.


سه هفته از خواستگاریش می‌گذشت و فردا روز ازدواجش بود. لورا می‌خواست قبل از اینکه شکمش جلو بیاد لباس عروس بپوشه و بکهیون هم در نتیجه‌ی موافقتش، دو روز پیش به پاتربرد برگشت.


کنار استخر عمارت خانواده‌ی بیون نشست و خودش رو به داخل سر داد. مایوی سرمه‌ایش توی آب تیره‌تر دیده می‌شد. ماه سختی رو پشت سر گذاشته بود و فردای سخت‌تری در انتظارش بود.


نوشته شده توسط کنواس هاردی ۲۹ سپتامبر 20XX


Extra Laurel & Coffee'inWhere stories live. Discover now