Part 3

27 9 0
                                    

نامجون از اینکه آیرین اون رو شناخته و حتی بیشتر از اون باهاش بسیار مهربان و گرم برخورد کرده بود، احساس شرمندگی می‌کرد.

نه از سمت اون دختر سیزده ساله که الان برای خودش خانمی شده بود و نه از سمت سئوک جین که باز هم بهش رکب زده بود.

اون به بقیه اجازه صحبت درباره گذشته نمی‌داد اما چنان تصویر دلچسبی از نامجون و دوستانش برای دخترش ساخته بود که آیرین کوچکترین غریبی باهاش نکرد.

از سئوک جین ناراحت بود از این جهت که بر خلاف روند خودش که اجازه نمی‌داد باهاش رفت و آمد کنن، خودش حرف گذشته‌ها رو پیش کشیده بود و چه بسا همه چیز رو هم گفته بود.

اما این چیزی از این کم نمی‌کرد که از خودش بیش از هر کسی ناراحت بود.

اون حتی تلاشی هم نکرده بود که این رابطه از بین نره.

یعنی اگر موضوع اخیر اتفاق نمیفتاد اونها قرار بود تا آخرش هم رو دوباره ملاقات نکنن؟

تمام این مدت حواسش کجا بود که حتی متوجه نشد سیزده سال گذشته؟!

واقعا سئوک جین از اینکه به تصمیمش احترام گذاشته بودن راضی بود؟

حتی اگر اون راضی بوده باشه پس خودش چی؟

گویا رفیق عزیزش همه چیز رو در ظاهر پاک کرده اما در درونش زنده بود.

درست مثل روز اول...

اما در حال حاضر این مهم نبود!

مهم مرد جوون و غریبه‌ای بود که گویا سئوک جین آروم و خویشتن‌دار رو هم کلافه کرده بود.

نامجون به خوبی از غرغرهای هیونگش باخبر بود خصوصا که اون در دانشگاه دقیقا با همون ویژگی شناخته میشد.

اما در عین حال میدونست که سئوک جین در جدیت و موقعیتهای این چنینی بسیار آرام و صبوره.

اما این مرد کی بود که تونسته بود آستانه تحمل هیونگ رو به انتها برسونه؟

جین قدمهای آرومش رو سمتشون برداشت و با قرار دادن سه فنجون قهوه مقابلشون روی مبل نشست.

با لبخند شیر و شکر رو از دخترش گرفت و به آرومی روی شونه‌اش دست کشید: ممنونم ازت عزیزم. لطفا چند لحظه ما رو تنها بذار. باید خصوصی صحبت کنیم.

آیرین به آرومی با لبخند کمرنگ اما با وقاری که نامجون رو کاملا به یاد خود هیونگش مینداخت سر تکون داد و با برداشتن کتابی مصور درباره نجوم و ستاره‌ها از روی میز و نشون دادنش به نامجون برای بار چندم ازش تشکر کرد: ممنونم عمو نامجون...

𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒂𝒖𝒕 [ 𝑲𝒊𝒎 𝑺𝒆𝒐𝒌 𝑱𝒊𝒏 ]Where stories live. Discover now