یادداشت اول
دستنویس/میون صفحهی چهار و پنج کتاب بیگانه
اکتبر-کتابفروشیِ چوییمن فکر کنم دیوونه شدهام.
آلبر کاموی عزیز.میون ایدها و افکار پوچگرایانهت جایی برای عشق هست؟.
فکر کنم باید درمورد اگزیستانسیالیسمت بیشتر مطالعه کنم.چون به نظر میرسه نیاز دارم باورش کنم.
عشق خطرناکه.ذهن و تصور آدم رو میدزده.تمام چیزی که برات میمونه تاریکیه.کاموی عزیز.نمیدونم دارمبا زندگیم چیکار میکنم.برات مینویسم چون کسدیگهای رو ندارم.
روزها اینجا طاقت فرساست. خانم شین با وحود تذکراتم مدام میون قفسهها راه میره و سیگار میکشه. ووکیِ پیر همیشه با همون کت و شلوار تکراری و یه شاخه بابونه توی جیبش میاد و بعد از اینکه برای بار هزارم کتاب شعرهای سیلویا پلات رو میخونه کتابفروشی رو ترک میکنه.
چشمهای غمگینی داره.به تازگی همسرش رو از دست داده با این حال خانم شین مدام دستش میندازه.
آدمهای زیادی به اینجا رفت و آمد میکنن.اما هیچکدوم جالب انگیز نیستن.بین قفسهها میایستن و به هم میخندن.لبخندهاشون برام غریبه.کاش بلد بودم مثل اونها لبخند بزنم.دنیای رنگیای دارن.اینطور نیست؟.مطمئنم مفهوم سیاهی مطلق و سفیدی کور کننده رو نمیفهمن.
نمیدونم چطور هنوز زندهام.اما میدونم این زنده بودم معنی درستی نداره.تو درست به حرف داستایفسکی عمل کردی.توی یادداشتهای زیرزمینی نوشته بود آدمی عمر مفیدش سی ساله.به بعد فقط یک عامل فساده.
تو عمر مفیدی داشتی.شاید لازمه من هم خودم رو برای یک عمر مفید سی ساله آماده کنمچون تین چیزی نیست که بتونم تا سالیان سال به ادامهش بپردازم.
دوستدار تو، جئون جونگکوک-
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗗𝗜𝗚𝗢ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction"نیلی" قصهی ما جلوهگر رنگی بود که به زندگیم بخشیدی. زیبا بود مثل تو غمگین بود مثل من. __________________ «زندگی برای جونگکوک آسون نبود.مخصوصا بعد از اینکه خونه رو ترک کرد و باقی روزهای جوانیش رو توی کتابفروشیِ دسته دومی در حومهی شهر کنار آدمها...