سرش محکم به کف دست تهیونگی که به سرعت به سمتش خیز برداشته بود اصابت کرد.
فرود اومدن روی اون دست نرم و گرم هم حتی دردناک بود، چه برسه به استخوان های بند انگشت پسر بزرگتر که سختی و سنگینی سرِ درد کشیده ای تحمل کرده بودند!توجه ای به هق های ریزی که جیمین پشت سرش میزد نداد، اون همیشه دل نازک بود!
شاید اگه با زبونش زخم میزد و دلش رو میشکست!
اما الان با دیدن حال پسر رو به روش صورت کوچیکش از گریه خیس و دست راستش روی قفسه سینه اش رو از غم پسر ماساژ میداد تا کمی بتونه راحت تر نفس بکشه...:_ کشوی دومی کنار تخت، زود باش انسولینش رو بیار مین!
سر پسری که حالا با پنهان کردن صورتش داخل دست هاش...
خودش رو به پیراهن مردونه اش میمالید یه جوری طلب به آغوش کشیدن داشت.به بغل گرفت!
شاید این سومین باری میشد که اینجور عمیق اون پسر با عطر گل یاس رو به آغوش میکشید و هیچ گلایه ای نمیکرد.
نفس عمیقی بدون توجه به لرزش بدن پسر کوچیکتر از تنش گرفت که اخم های گره زده اش در هم پیچید.
گل یاس به خوبی مشماش رو سیراب کرد...اما این...بوی...
بوی آهنِ خون؟!یونگی که خودش هم هنوز توی بهت حرف هاش، رفتار نامتعادلش، گله و شکایت ها پسر کوچیکتر بود.
بدون زدن حرفی اضافه به سمت کمد کوچیک کنار تخت پسر دوید تا هر چه سریع تر تزریق رو انجام بدن که با صدای هین کشیدن هکر گروه و لعنت گفتن لیدرش به عقب برگشت!
خدای من، سمت راست صورت پسر کوچیکتر پر از خون شده بود و چشمش به شدت داشت خون ریزی میکرد.
عرق سردی بدنش رو پوشوند و رو به یخ شدن رفت!جیمین با دیدن صورت جونگکوک با شتاب به سمتش قدم برداشت:
_ خونریزی عصبیه، نیاز به مراقبت های پزشکی داره داخل عمارت هیچ تجهیزاتی نداریم!
یونگی با شتاب خودش رو به پسر کوچیکتر رسوند و با گرفتن سرش از بین دست های محکم و رگ دار تهیونگ...
به بغل خودش دعوتش کرد!رعد و برق بدی آسمون ابری و زمستونی سئول رو شکافت و در ثانیه ای قطره های زیادی رو به زمین هدیه داد.
ساعت دوازده و سی و پنج دقیقه ظهر بود و الان میبایست نور خورشید و هوای روشن چشم های خستشون رو کور کنه!اما تاریکی یک آن تمام آسمون رو گرفت، یک ابر خاکستری و تیرهی نحس که با دهن کجی به خلق و خوی گرفتهی آدم های زیر پاهاش...
بیشتر خودش رو در هم کشید و تند تر بارید.
لیدر بدون گفتن حرفی دستش رو که هنوز هم جای سر پسرک یاسی روش انگاری سنگینی میکرد رو برداشت و به آرومی باز و بستهاش کرد.به تلاش های سرهنگی که میخواست با کمک جیمین پسر آسیب دیده رو به بیرون از عمارت ببرن و به بیمارستان برسونن نگاهی انداخت.
YOU ARE READING
"JOKER"(جوکر)
Fanfictionهفت نفر که توسط فردی به اسم "جوکر" انتخاب شدن. کسی حق دخالت توی زندگی شخصی هم بازیش رو نداره ... اولین قانون اصلی این بازی: قتل احساساته! و دومین قانون: نباید به کسی "اعتماد" کرد، چون ممکنه توسط هم بازی خودت ""کشته"" بشی! . . - آخرین خواستت قبل از...