part4

84 23 4
                                    

خونشون به فرودگاه نزدیک بود.
به منظره بیرون از پنجره ماشین خیره بود.
توی افکارش غرق شده بود که دستی روی رون سمت راست پاهاش حس کرد.
با حس کردن لب های جونگکوک دقیقه مماس با گوشش لرز خفیفی بدنشو به لرزه انداخت.

-جوجه چرا نگاهم نمیکنی؟

چشم هاش به صورت غیرارادی بخاطر صدای جذاب پسر بسته شد.
حس کردن پروانه های زیر شکمش کار راحتی بود چون با هر لمس پسر احساساتاش عمیق تر میشد.
تا جایی به افکارش ادامه داد که جونگکوک از ریکشن هاش خندش گرفت و به حرف اومد.

_کیوتت چجوری دلت میاد منو نپذیری؟

جیمین که متوجه رفتاراش شد سریع خودشو جمع و جور کرد و سرشو به سمت پسر چرخوند.

+چ..چیزی نیست ، چرا نمیرسیم؟

سعی کرد تا بحثو عوض کنه.
با از حرکت افتادن ماشین باخبر شدن که رسیدن به مقصد.
داییشو دید که به سمتشون میومد برای اینکه ماشینشونو برسونه پارکینگ خونشون.

+دایییی

-سلامم چطوری گوگولی داییی

جونگکوک با دیدن جیمین که پرید بغل داییش و ذوق زده صحبت میکنه یه حسی توی وجودش پخش شد.
اون حس چی بود؟
افرین
حسودی!
چرا جوجش وقتی اونو میدید اینجوری ذوق نمیکرد؟
چشم هاش ستاره دار نمیشد؟
یه دلش میگفت اون دوست نداره!
یه دلش میگفت دوست داره فقط داره ناز میکنه.
خلاصه کدومش بود؟
خودشم نمیدونست ولی قصد داشت تو این سفر نهایت لذتو از حضور جیمین ببره و دراخر ازش دوباره نظرشو بپرسه تا ببینه اونم دوستش داره یا نه.
ولی موضوع این بود که نمیدونست جیمین حسش چیه...
توی افکارش غرق بود که پسرک کنارش وایستاد و تکونش داد .

+جونگکوکا به چی فکر میکنی؟
مامانم و بابات رفتن دارن کارای قبل پروازو درست میکنن بیا بریم تو بشینیم.

-اوکی

باهم به سمت محوطه فرودگاه راه افتادن.
بعد از بررسی و چک شدن به سمت صندلی‌های محوطه رفتن.
بخاطر جونگکوک درست صبحانه نخورده بود و حالا از گرسنگی داشت ضعف میکرد.
وقتی جونگکوک نشست میخواست کنارش بشینه اما خیلی گرسنش بود .
روشو کرد طرف پسر و گفت:

+خیلی گشنمه بریم یه چیزی بخریم.

-باشه اون سمت یه بوفه هست بشین همینجا تا برم و بیام.

+نهه میخوام خودمم باشم.

باهم به سمت بوفه راه افتادیم.
وارد شدیم و اولین چیزی که دیدم موچی بود!
به سمت اون قسمت از قفسه ها رفتم و موچی توت فرنگی رو برداشتم به همراه شیر توت فرنگی که با قیافه جونگکوک برخورد کردم!
با یه لحن متعجب و شاکی گفت:

-یاا جوجه وقتی گشنته نباید تنقلات و خوراکی برداری و معدتو باهاشون پُر کنی!
کلی ساندویچ های اماده هست اینجا به علاوه نودل و کلی چیزای دیگه بنظرم بیا سیب زمینی سرخ کرده بردار که حداقل دلتو نگه داره.

میدونست کاملا حق با پسره جذاب رو به روشه که نگرانشه ولی جیمین یه خصلتی داشت!
اون زیادی لجباز بود.
پس رو به پسر کرد و با لجبازی گفت:

+ولی من دلم موچی خواست!

-بیبی اینا واست ضرر داره.

+من همینارو میخوام.

این حرفشو با قاطعیت تمام زد و به سمت صندوق راهشو کج کرد تا حساب کنه.
جونگکوک حسابی متعجب شده بود!
اون فقط نگرانش بود اما پسرک یه جوری رفتار کرد که انگار دخالت کرده بود تو کارش و ربطی بهش نداره.
پشت پسرک راه افتاد و چشمش به دختری که پشت صندوق وایستاده بود افتاد و دید که دختره با عشوه بهش ذول زده.
وقتی کشیده شدن گوشه تیشرتشو حس کرد به سمت پسرک سر کج کرد و دید که جیمین با حرص و اخم به اون دختر پشت صندوق داره نگاه میکنه.
اون حسودیش شده بود؟
اومد کارتشو در بیاره و حساب کنه که دختر به حرف اومد.

£سلام من مینا هستم.

دخترک دستشو به سمتش دراز کرد اما اون دست نداد.
با بی حسی کامل به دختر نگاه کرد و گفت:

-سلام خوشبختم اما من تو رابطم.

دختر دستشو پس کشید و با پُر رویی تمام کارتو از دست جونگکوک کشید و بعد از پرسیدن رمز کارت حساب کرد.
جونگکوک دست پسرو کشید و از اون فضای خفه بیرون رفت.
روی صندلی نشستن و بدون هیچ حرفی با دلخوری خوراکی هارو به سمت جیمین گرفت.
جیمین با دیدن ناراحت بودن جونگکوک از لجبازیش پشیمون شد.
اون نباید اونجوری رفتار میکرد کارش اشتباه بود و حالا نمیدونست چجوری از دل پسر جذاب کنارش در بیاره.
با گرفتن خوراکی ها از پسر بسته موچی رو باز کرد و بعدش نی رو تو پاکت شیر توت فرنگیش فرو کرد.
موچی رو به سمت جونگکوک گرفت و منتظر بهش نگاه کرد.

-نمیخورم.

پسر کنارش با بی حسی لب زد.
واقعا نمیدونست چیکار کنه پس تصمیم گرفت تا باهاش صحبت کنه.

+جونگکوکی متاسفم...
باید به حرفت گوش میدادم اما اون لحظه نمیدونم چرا اونجوری رفتار کردم ببخشید.

پسر روشو به طرف پسرک زیباش کرد و به چشم هاش خیره شد.
اون چشمای خوشگل و ستاره ای بغضی شده بود.
مگه میشد با این حرفاش و چشم هاش ازش دلخور باشه؟

-بیبی من به خاطر خودت گفتم سلامتی تو خیلی برام مهمه.

پسرک از اون حجم اهمیت دوباره اون پروانه هارو زیر شکمش از ذوق حس کرد.
جونگکوک فرشته بود!
با دیدن پدر جونگکوک که بهشون با دست اشاره میکرد که برن به سمتشون پا شد و دست جونگکوک رو کشید به طرفشون راه افتادن.
بعد از خوردن خوراکیش و مدتی سوار هواپیما شدن.
___________________________________
های بچه ها چطورین؟
این مدت نبودم میدونم که منو فراموش کرده بودین .😔
اما بهتون یه عذر خواهی بدهکارم.
ببخشید که نبودم.
اما الان پر قدرت برگشتم پس خوب حمایت کنید تا زود به زود اپلود کنم🎀.

☆My Hidden Boyfrien☆Where stories live. Discover now