Pt1♡

328 50 9
                                    

نفس کلافه‌اش رو بیرون فرستاد و نگاهش رو با چشم غره‌ی نامحسوسی از مرد گرفت. تمام ساعات تدریسش، سنگینی نگاه شخصی که به عنوان مهمان در کلاسش حضور داشت رو حس می‌کرد، و هر ان می‌خواست خودکار داخل دستش رو به سمتش پرت بکنه و از کلاس بندازتش بیرون؛ اما عادت به پرخاش نداشت و البته که احترام در کلاسش براش اولویت بود.

_درس تا همینجاست، خسته نباشید.

×استاد؟

با صدای دختر، سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو بهش داد و اجازه داد حرف بزنه.

×این درس امتحان عملی هم داره؟

با سوال دختر، صدای خنده‌ی جمعیت حاضر در کلاس بلند شد.

مردی که استاد خطاب شده بود، خنده‌ای ملایم کرد و جواب داد

_نه نداره اما کلاس‌های تئوری و علمی زیاد دارید.

+امتحان جالب و جذابی می‌شد.

با حرف شخصی که در کلاس غریبه بود، نگاه‌ها با خنده به سمتش برگشت.

پسری که گویا مهمان همراهش داشت، خنده‌ی معذبی کرد و با بلند شدن از روی صندلی، قصد کرد که کلاس رو ترک کنن.

دانشجوها برخیزیدن و با سر و صدای به نسبت کمی که ایجاد کردن، تک به تک از کلاس خارج شدن.

-جیمین بیا دیگه.

صدای تهیونگ از چهارچوب کلاس به گوش رسید و توجه دو نفری که در کلاس باقی مونده بودن رو جلب کرد.

نگاه استاد، به مهمانی که جیمین نام داشت کشیده شد و منتظر موند تا بیرون بره.

+خسته نباشید، استاد.

در حالی که با لبخندی مشهود به مرد خیره شده بود بیان کرد و همراه دوستش بیرون رفت.

_مسیحا!

عینکش رو از روی صورتش برداشت و با نشستن روی صندلی چرم و مشکی رنگ، جفت چشم‌هاش رو با انگشت‌هاش مالش داد.

.

.

.

+چجوریه؟

-چی چجوریه؟

+استادتون.

-هیچی چجوریه، همین که دیدی.

+همیشه اینقدر خوشگله؟

تهیونگ با شنیدن حرف دوستش، ایستاد و با چشم‌های ریز کرده بهش زل زد

-نذار از آوردنت به کلاسم پشیمون بشم.

+قطعا پشیمون می‌شی چون این آخرین بار نخواهد بود.

با لبخند گفت و قدم‌هاش رو جلوتر و به سمت ماشین برداشت.

پسر، با نگاهی مبهوت، رفتن دوستش رو تماشا کرد و مطمئن بود که اون بیکار نمی‌مونه.

My PARTNEROnde histórias criam vida. Descubra agora