Pt5

258 39 0
                                    

_صبح به خیر خوشگل رالی سوار.

با حرف یونگی خندید و عمق صدای بعد از بیداری‌اش رو به گوش رسوند

+صبح به خیر خوشگل جیمین.

دست چپش رو بالا برد و با انگشت اشاره‌اش گونه‌ی مرد رو لمس کرد.

+هر بار که چشم باز می‌کنم خوشگلیت رو می‌بینم بهم حمله دست می‌ده؛ مطمئنم با عشق خیلی زیاد و خالصانه ساخته شدی.

نتیجه‌ی حرفش شد لبخند پررنگی که از یونگی هدیه گرفت.

مرد از تخت پایین رفت و درب کمد چوبی‌اش رو باز کرد.

_می‌خوای یه دوش آب خنک بگیر، تا بیای صبحانه آماده‌ست.

جیمین از تخت پایین پرید و همون طور که بالا تنه‌اش برهنه بود، از پشت به یونگی نزدیک شد و میون بازوهاش گرفتش.

+می‌شه با هم دوش بگیریم؟

_من دیشب حمام بودم و اگر الان قصد دیگه‌ای داری باید به اطلاعت برسونم شیش صبحه و من باید برم سرکار.

صورتش رو میون چال گردن مرد فرو برد و نفس گرمش رو روی پوستش ول کرد.

+لطفا؟

_جیمین!

سرش رو کج کرد و به سمتش برگشت.

+فکر کنم چیزهایی که به خوردم دادی اثر کرد.

با لبخند به پایین تنه‌ی خودش چشم داد و ادامه داد

+البته مطمئن نیستم باید امتحانش کنم.

یونگی که از شوخی جیمین آگاه بود، از کنارش رد شد و راه آشپزخانه رو در پیش گرفت

_خودت رو گول بزن.

+چشم ددی.

با صدایی نازک و لحنی کش‌دار گفت و صدای خنده‌ی یونگی رو که شنید خودش هم خندید.

روتین هر روزشون بود؛ کنار هم بیدار می‌شدن؛ یونگی صبحانه آماده می‌کرد و به محل کارش می‌رفت؛ جیمین بعد از خوردن خوارک‌هایی که یونگی براش لیست کرده بود و گاهی انجام ورزش صبح‌گاهی، به دانشگاه و نمایشگاه می‌رفت.

حالا هم در حال چک کردن کاغذ چسبیده روی درب یخجال بود که یونگی براش آماده کرده بود.

+پسته.

سرش رو کمی عقب برد و پرسید

+پسته چه قدر؟

_هر چه قدر که دلت می‌خواد، فقط مراقب باش پوستش نره زیر دندونت.

+چشم استاد.

احترام نظامی‌ای گذاشت و با برداشتن کاسه‌ای، مشغول پر کردنش با پسته شد.

+حس دانش آموزهای دبستانی رو دارم که مادرها براشون همه چیز آماده می‌کنن و می‌فرستنشون مدرسه.

My PARTNERWhere stories live. Discover now