Shot 2: ماه آبیِ من

201 43 114
                                    

Genre: Angst, Romance, Fantasy

آخرین باکس کتاب هارو هم داخل قفسه چید و کف دست‌هاش رو با به هم زدن پاک کرد.

نفسش رو به بیرون فرستاد و با چک کردن ساعت، لب‌هاش به صورت "اوه" دراومدن.
مثل اینکه تحویل گرفتن سفارش‌ها و چیدن کتاب‌ها داخل مغازه بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد، طول کشید.

کت قهوه‌ای‌اش رو روی پیراهن سفیدش پوشید و از کتاب‌ فروشی خارج شد تا سوار ماشینش بشه و به سمت خونه حرکت کنه.

صدای زنگ تلفن همراهش چیزی بود که توجهش رو جلب کرد و بعد از روشن کردن ماشین، اتصال رو برقرار کرد‌‌.

_میبینم که پیشرفت کردی آبی کوچولو.

گوشی رو داخل هولدر قرار داد و با دیدن چهره اخم آلود پسر مو صورتی، آهسته خندید.

اولین باری بود که ویدیوکال میگرفت و در باقی اوقات به تماس عادی بسنده میکرد چون هنوز به اون اندازه در استفاده از تلفن همراه حرفه‌ای نشده بود.

_چیشده که اخمات تو همه؟

_چرا نمیای خونه؟!

یک نگاهش به جاده و یک نگاهش به چهره و موهای شلخته پسر بود که جلوی جدی جلوه دادن اخم‌هاش رو میگرفت.

_دارم میام خونه عزیزم، متاسفم ولی امروز کارم بیشتر طول کشید.

_برام مافین خریدی؟

صدای "اوه" بلند مرد نشون دهنده این بود که فراموش کرده تا سفارش مو صورتی اخموش رو انجام بده.

_جین..نگرفتی؟

_متاسفم..تمام روز از مغازه خارج نشدم و-

با قطع شدن ناگهانی تماس لب‌هاش از هم باز موند و جمله‌اش بدون انتها باقی موند.
اینطور که معلوم بود، باید حسابی از دل دوست‌پسر نیم وجبی‌اش درمیاورد.

با سرعت بیشتری روند و با خارج شدن از شهر، به سمت خونه‌اش حرکت کرد.

بعد از طی شدن زمان کافی حالا میتونست چراغ های روشن خونه و محوطه اطرافش رو ببینه.
جایی که بعد از فروش خونه سابقش داخل شهر، با قیمت پایین‌تری خرید و تا به حال از خرید چیزی در این حد راضی نبود.

تقریبا دور از شلوغی شهر و تنها همراه با پسر مو صورتی‌اش زندگی میکرد و در طول روز برای رسیدگی به کتاب‌ فروشی‌اش به شهر میرفت و البته که تعطیل کردنش مسئله مهمی به نظر نمیرسید؛ اگه آبی کوچولوش ازش میخواست و با بهونه‌هایی مثل دلتنگی اونو به خونه میکشوند.

بعد از پارک کردن ماشین به سمت در ورودی حرکت کرد و با خارج کردن کلید از داخل جیبش، در رو باز کرد و اولین قدمش رو داخل خونه گذاشت.

نگاهی به اطراف انداخت و با شنیدن صدای روشن بودن تلویزیون، در رو بست و قدم هاش رو به نشیمن رسوند.

𝗷𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸 𝗦𝗛𝗢𝗧𝗦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora