لرزیدن تلفن توی جیب شلوار جینش، کمی حرکتش رو کند کرد.
انگشتهاش تَه جیبش خزیدن و بالأخره با لمس تلفن، تونستن اون رو بکشن و از جیبش خارج کنن.
بدنش رو کمی جمعتر نگه داشت و تلاش کرد گرم بمونه.
نگاهی به اسم تماسگیرنده انداخت و با یادآوری اینکه مدتی هست یهوون رو ندیده، لبخندی روی لب آورد.- جین هیونگ! خوشحالم که باهام تماس گرفتی.
مرد جوان پشت خط، سلامی کرد و همزمان، به دخترکی که جعبههای غلات صبحانه رو پشتسرهم توی سبد خرید میذاشت، غرید.
- عصرت بهخیر ته! اوضاعت چهطوره؟
امگا روی جدول کنار خیابون ایستاد و با برداشتن قدمهایی کوتاه و محتاط، تعادلش رو حفظ کرد تا دردسری درست نکنه.
- خبری ازت نبود هیونگ! چیز جدیدی برای گفتن نیست؛ ما هم جلسههای مشاورهی دادگاه رو میگذرونیم. یهوون حالش بهتره؟ امروز توی کلاس خیلی جاش خالی بود...
کمی پاهاش لغزیدن و با مکث، تونست خودش رو روی جدول نگه داره.
- اوه! چیز مهمی نبوده؛ دکتر گفت یک آلرژی فصلی سادهست و چون فقط دهسالشه، بهتره که چندروزی رو استراحت کنه. فکر کنم به جلسهی هفتهی بعدتون برسه. بگذریم. میخواستم چیزی رو بهت بگم ته...
امگا که با شنیدن خوش بودن احوال یهوون شیرینزبونش حس میکرد نگرانیش محو شده، نفس آسودهای کشید.
- این عالیه! خیالم راحت شد. گوشم باهاته جین هیونگ...
مرد پشت خط، نفسی کشید و سعی کرد ملایمت بیشتری با کلماتش همراه کنه و امگای مخاطبش رو نگران نکنه.
- دربارهی دوهیونه. خب، برای خودش راحت نبود که بخواد بهت خبر بده مجبوره قرار این هفتهتون رو لغو کنه. یک سفر کاری واسهش پیش اومده و از عهدهش خارج بود که زمانش رو جابهجا کنه.
قدمهای لبهی جدولش متوقف شدن و متوجه شد که گرگش رایحهی کمتری آزاد میکنه و از چیزی که شنیده، دلخور شده.
- اوه...
- اون خیلی بابتش متأسف بود تهیونگ و گفت که حتماً برات جبرانش میکنه. تهیونگ...
جین با احساس این که سکوت امگا کمی بیشتر از حد تصورش طول کشیده، جملهش رو ادامه داد.
- دوهیون واقعاً براش مهمه که تأثیر خوبی روی تو داشته باشه.
دیگه محتوای اون تماس طوری نبود که تهیونگ دلش بخواد ادامهش بده و چیز بیشتری از دوهیون و هرچیز مربوط بهش بشنوه؛ نمیخواست به افکار منفیش دامن بزنه و دید مثبتش نسبت به اون آلفا رو از بین ببره.
YOU ARE READING
𝙎𝙝𝙖𝙩𝙩𝙚𝙧𝙚𝙙 𝘿𝙧𝙚𝙖𝙢𝙨
Fanfiction- همون بود. رنگ از رخش پریده بود؛ اما اون مشکی خونهخرابکن موهاش، هنوز هم گونههاش رو قاب میگرفت... - رفتی جلو؟ - من فقط ایستادم؛ مشتمشت حسرت توی گلدون قلبم ریختم و آرزوی داشتنش رو کاشتم. بالأخره که جوونه میزنه این خواستن و سبز میشه این غم پژمر...