(فلشبک: اواخر هفدهسالگی جونگکوک، یتیمخانهی خصوصیِ کلیسای یودو)آلفای جوان، روزنامهای که اسامی قبولشدههای آزمون ورودی دانشگاه ملی سئول رو چاپ کرده بود، زیر بغل زد و از پیرمردی که با دوچرخه میگشت و صبحبهصبح چاپ تازهی اون روز رو به مردم میرسوند، خداحافظی کرد.
دل توی دلش نبود و بیتابی میکرد تا چشم بگردونه بین خطوط روزنامه و ببینه اسم خودش هم لابهلای بچههای ثروتمندی که هرسال وارد بهترین دانشگاه کشور میشدن، جایی داشت یا نه.
با بیشترین سرعتش میدوید و توجهی به تذکرهای باغبونی که میغرید تا چمنهای خیس رو لگدمال نکنه، نشون نمیداد.
با رسیدن به در اتاق یئونهی، ایستاد و روی زانو خم شد تا با نفسهایی تند و بلند، هوای بیشتری وارد ریههاش بکنه.
گرگش خُرخُر میکرد و ذوقزده از دیدار با جفت حقیقی خودش، بازیگوشانه غلت میزد.
آلفا سر پا ایستاد و با دست آزادش، موهای آشفتهش رو سروسامونی داد؛ یئونهی دختری بود که همیشه از پسرهای شلختهی مدرسه آزردهخاطر بود و گلایه میکرد.
نفسهای عمیقش، بالأخره معجزه کردن و زمانیکه مطمئن شد آروم شده، چندتقه به در زد و منتظر موند تا صدای دخترک امگا رو بشنوه.
دقیقهای نگذشته بود که عطر دارچین جوندارتر شد و در اتاق، به ضرب باز شد.- روزنامه رو گرفتی گوک؟
درخشش نگاه دخترک بین رنگپریدگی واضح چهرهش، غم وجود جونگکوک رو بیشتر میکرد؛ ولی چارهای نبود جز ادامه دادن به لبخند زدن و با نقاب گشتن.
- دلم نیومد بدون تو دنبال اسمم بگردم. بیا اینجا بشینیم...
سمت میز کوچک کنار پنجره رفت و یکی از صندلیها رو برای یئونهی عقب کشید.
کنارش ایستاد و دستش رو به پشتی صندلی تکیه داد تا نگاهش رو به خطهای روزنامهای که امگا ورق میزد، بدوزه.
با جیغ خفهی یئونهی، پسر آلفا از جا پرید و به دختری که دستهاش رو روی دهانش میفشرد و اشک توی چشمهاش جمع شده بود، نگاه کرد.مسیر نگاهش تا جایی که انگشت اشارهی دختر روش قرار گرفته بود، کشیده شد و با دیدن اسم خودش، بهتزده و ناباور به امگا نگاه کرد.
- تو تونستی گوک! باهوشترین آدمی هستی که توی زندگیام دیدم...
ردی از اشک شوق کنار شقیقهی جونگکوک سُر خورد و لحظهای که دستهاش رو برای به آغوش کشیدن دختر باز کرد، در اتاق با شتاب به دیوار پشتش کوبیده شد.
هیچوقت نمیتونست به اون بچههای عوضی کوچولو بفهمونه که برای ورود به هرجایی، نیازه که در بزنن و منتظر اجازه بمونن.
کفریشده از رفتار یکدفعهای دوستهاشون، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و نگاهش به خندهی شیرین دخترک امگا افتاد.
لبخند یئونهی، امیدی بود که برای ادامه دادن و رسیدن به بهترین دانشگاه کشور، جون تازهی آلفا میشد.
YOU ARE READING
𝙎𝙝𝙖𝙩𝙩𝙚𝙧𝙚𝙙 𝘿𝙧𝙚𝙖𝙢𝙨
Fanfiction- همون بود. رنگ از رخش پریده بود؛ اما اون مشکی خونهخرابکن موهاش، هنوز هم گونههاش رو قاب میگرفت... - رفتی جلو؟ - من فقط ایستادم؛ مشتمشت حسرت توی گلدون قلبم ریختم و آرزوی داشتنش رو کاشتم. بالأخره که جوونه میزنه این خواستن و سبز میشه این غم پژمر...