6.I Hope To Meet You Again

47 11 0
                                    

_ ببخشید من قراره خیلی مهم دارم الانم باید برم، بازم ازتون به خاطر اتفاق امروز عذرخواهی میکنم.
خودش رو به خاطر حرفی که داخل بیمارستان بدون فکر زده بود نمیبخشید.
_ نه من عذر می خوام که با حواس پرتیم شما رو به دردسر انداختم.
دست هاش رو از استرس روی هم قرار داد و خودش رو سرزنش کرد که داخل بیمارستان فکر نکرده حرف زده بود و گفته بود که تنهاست.
میدونست بیمارهایی که به ضربه به سر اصابت کرده رو بدون همراه مرخص نمی کنند.
فرد مقابلش رو به زحمت انداخته بود و مجبور کرده بود که برای مرخص شدن به بقیه دروغ بگه.
به یاد آورد که اون الفایی که الان کنارش قرار داشت سریع گفت : موردی نداره من همراهیشون میکنم که اگه اتفاقی افتاد با خبر باشم.
خانوم پرستار سریع جواب داد : آقای محترم یکی تا حداقل 48 ساعت باید درکنارشون باشه.
الفا بدون فکر و همون لحظه گفت: من هستم.
جیمین دستاش عرق کرده بود و دلشوره داشت
_ این کارت منه اگه مشکلی پیش اومد میتونید باهام تماس بگیرید.
یه نگاه به دستی که جلوش دراز شده بود انداخت.
کارت خاکستری رنگی که با نوشته هایی پر شده بود میان انگشتان کشیده اون مرد قرار گرفته بود.
نفس عمیقی کشید و دستش رو برای گرفتن کارت جلو برد.
زمانی که در ماشین مرد جوان بسته شد جیمین دوباره به کارت نگاهی انداخت.
بعد از خداحافظی تازه به خودش اومد و تمام اتفاقاتی که افتاده بود مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد شد.
انگار که خواب دیده بود و تازه با شگفتی بیدار شده.
وارد خونه شد و بعد از گذاشتن دارو هاش روی میز روی مبل نشست.
_ اگه اتفاقی افتاد میتونی باهام تماس بگیری.
سرش رو به عقب برد، چشماش رو به سقف گرفت ولی تمام فکرش جای دیگه ای بود.
_ یعنی چی؟ اون مرد که همیشه داخل گوشی بود.
زندگی داره باهام شوخی می کنه؟
نمیدونست باید به خودش حق بده یا نه
_ اگه بقیه هم جای من بودن انقدر گیج میشدن؟
گوشیش رو در اورد شماره ای که روی کارت بود رو داخلش سیو کرد.
توی اپلیکشن مورد نظر رفت و بعد از سرچ کردن اسمش، عکسش بالا اومد.
_ واقعا خودشه، پس چرا انقدر محترم و مهربون بود؟
همیشه فکر میکرد باید آلفای خشنی باشه، این رو از عکس هایی که به اشتراک می ذاشت قضاوت کرده بود.
_ مگه نباید باهام جوری رفتار می کرد که به خاطر من توی دردسر افتاده؟
روی مبل دراز کشید و توی خودش جمع شد.
_وای چقدر بدنم درد می کنه.
این اتفاق باعث شده بود آفتاب بیشتری به زندگیش بتابه.
مثل این بود که انگار نور نارنجی رنگ از پشت پرده های سفید پنجره به قلبش برخورد می کرد.
قلبش گرم شده بود و یه لبخند کوچیک روی لب هاش نقش بست.
_ یعنی واقعی بود؟
شروع کرد به یاد آوری تمام دقایقی که امروز سپری کرده بود.
اون چهره نگران رو تجسم کرد،دستی که به سمتش دراز شده بود که اون رو از زمین بلند کنه.
اون حس پوست گرمی که توی دستاش قرار گرفته بود واقعی بنظر میرسید.
_ اگه اتفاقی افتاد میتونی بهم زنگ بزنی.
برعکس شد و دستاش رو روی صورتش قرار داد تمام تلاشش رو برای لبخند نزدن انجام داد.
_ انقدر تکون نخور پارک جیمین.
بدنش درد می کرد و با هر حرکت استخون های بدنش درحال شکستن بودن.
مطمئن بود که فردا نمیتونه بره سرکار اما مجبور بود و چون دلش نمیخواست مرخصی بگیره اجباری بود که به محل کارش بره.
_ یکی باید از خودم مراقبت کنه، فردا باید از بقیه نگهداری کنم.
گوشیش رو برداشت و زمانی که قفلش رو باز کرد عکس اون آلفا نمایان شد.
اون عکس رو تا حالا ندیده بود و میدونست که اون رو داخل اینستاگرام نذاشته.
حتی توی اون عکس هم جذاب بنظر میرسید.
اون مردی رو ملاقات کرده بود که همیشه دوست داشت جای اون باشه.
یادش میاد که یکی از جلساتی که برای مشاوره رفته بود ازش این سوال رو پرسیده شد : تا حالا نخواستی جای فردی باشی که آزادانه درمورد گرایشش صحبت می کنه؟
درمورد این موضوع خیلی فکر کرده بود.
_ چرا همیشه دوست داشتم، خیلی وقتا به اون مرد حسودیم شده که انقدر شجاع هست که راحت درباره علاقه و اعتقادش صحبت کنه.
ولی من چی؟ همیشه شجاعتم رو پشت ترس هام گذاشتم و سال هاس این موضوع رو پنهان می کنم.
چرا؟ چون از قضاوت کردن ترسیدم.
مشکل اعتماد کردن داشت و این موضوع رو خیلی به سختی به مشاورش گفته بود.
_ اینکه راحت میتونه داخل مجله درمورد علاقش به مردا صحبت کنه و از قضاوت شدن نمیترسه برام جالبه. به این فکر می کنم چرا من شهامت این رو ندارم که با بقیه درموردش صحبت کنم. خیلی ها ازم می پرسن، جیمین شی چرا وارد رابطه نمیشی؟ کدوم دختر ها تایپت ان؟ دوست داری باهاشون وارد رابطه بشی؟ می خوای بهت کمک کنیم؟
و من میمونم و سوال های که براشون جوابی ندارم.
دارم ها ولی اون حس نمی ذاره بهشون پاسخ بدم.
متنفرم از این چیزی که هستم، من یه آدمی ام با راز پنهان شده که هر روز بیشتر سعی می کنه فاش بشه.
خانوم یانگ به چشمای ناراحت جیمین نگاه کرد.
_ من نمیتونم مجبورت کنم یا برات زمان تعیین کنم که چه زمانی شروع کنی با دیگران درموردش  صحبت کنی.
اما درمورد این حسی که داریی..
دفتری که داخل دستش بود رو بست و به صحبت هاش ادامه داد، انگار که برای یادآوری حرف هایی که می خواست بزنه وقت می خرید.
_ ببین جیمین ترسی که داریی رو کاملاً درک می کنم اون به خاطر خاصیت مغزته و تمامش برای محافظت کردن از خودته. زمان های قدیم وقتی همه چیز آدم ها مربوط به قبیله میشد، رفتار های فرد، جزئیات زندگی و... همه اینا مربوط به قبلیه میشد و اگه یه نفر خلاف قوانین اونجا رفتار می کرد از اونجا طرد میشد و یا حتی زندگیش به خطر میوفتاد و خودش رو به کشتن می داد. در اون مواقع همیشه آدم ها برای اینکه تو قبلیه بمونن ترس از کنار گذاشته شدن داشتن و تمام تلاششون رو برای درست انجام دادن قوانین می کردن.
الان هم مغز ما با همون سیستم داره کار می کنه داخل یه زندگی مدرن.
و خب این حس ترس دیگه جواب نمیده.
نمیگم که حس ترس خوب نیست ها ما اگه اون رو احساس نکنیم از کجا راهی برای بقا پیدا کنیم و خب الان اینجا چیکار می کردیم.
برای زمان ها و موضوعاتی رو دارم میگم که دیگه حس ترس بدرد نمی خوره و کارآمد نیست.
ببین جیمین توی این جامعه ای که داریم زندگی می کنیم هنوز هم آدم های زیادی وجود دارن که بقیه رو به خاطر گرایشی که دارن مورد قضاوت قرار میدن.
ولی خب چه تاثیری روی زندگی تو داره؟ غیر از اینه که تو رو از چیزی که هستی دور تر کرده؟
جیمین جواب داد : نه
خانوم یانگ دوباره ادامه داد.
_ همون پسری که همیشه دنبالش می کنی و درمورد گرایشش با همه صحبت کرده، همیشه پیام های مثبت از بقیه دریافت میکنه؟
جیمین سرش رو به معنای جواب منفی تکون داد.
_ قرار نیست به خاطر نظر، عقاید و گرایشمون همیشه نظر مثبت بگیریم، همونقدری که خیلی ها توی این زندگی مدرن از این افراد حمایت می کنن خیلی ها برعکسن و بقیه رو قضاوت می کنن.
اون حس ترس رو باید از دور نگاهش کنی و ببینی چقدر به دردت می خوره جیمین.

به پهلو دراز کشید و دست هاش رو زیر سرش گذاشت.
_ از اون جلسه زمان زیادی گذشته.
کارت خاکستری که متعلق به اون الفایی بود که باعث شده بود ذهنش اون خاطرات رو یادآوری کنه روی میز قرار داشت.
بهش نگاه کرد و فقط یه جمله توی ذهنش نقش بست.
_ امیدوارم بتونم دوباره ببینمت.

Sunbeam Searcher || Kookmin Where stories live. Discover now