_مامان، قبلا رایحه های غریبه ها رو متوجه می شدیم؟
موهای جیمین ده ساله نوازش میشد و برای شنیدن جواب بسیار علاقمند بود.
_ خیلی درموردش مطمئن نیستم، اما از بین تمام گفته ها، این چیزیه که دوست دارم باورش کنم.
خیلی سال ها پیش، امگا های زیادی بودن که به خاطر رایحه متفاوتی که داشتن طرد میشدن.
بین جامعه آلفاها و بتاها جایگاهی نداشتن و زمانی که این اتفاق می افتاد اون امگاها مجبور بودن جای دوری رو برای زندگی انتخاب کنند
و تا ابد تنها به بقه عمرشون ادامه بدن، مادرم میگفت این موضوع فرشته هانیل رو عصبانی کرد و از اون زمان به بعد امگاها و آلفاها به خواست خودشون میتونن بقیه رو متوجه رایحشون کنند.
_ یعنی تنبیه شدن؟
_ یه جورایی همینطوره
_ خب اگه هنوزم بعد از فهمیدن رایحه توسط آلفا به خواست خودمون، اونا خوششون نیاد چی؟تار های نازک موهای جیمین از میون انگشت های مادرش رها شد.
_ جیمینا، تو نباید نگران همچین فکر بی فایده ای باشی. فکر نکنم توی بزرگسالی نظر آلفا ها انقدر مهم باشه. تو باید بدونی با هر رایحه ای که داری کافی هستی و باارزشی...
هر چقدر اگه از دید جامعه متفاوت یا دوست داشتنی نباشی.جیمین در طول خواب رویاهای زیادی میدید، دیدن خاطرات های گذشته معمولا مثل یک فیلم توی بعضی از خواب هاش پلی میشد.
ذهنش اون خاطرات رو به سلیقه خودش انتخاب می کرد.
سرش رو داخل بالشت فرو کرد و به روی شکم خوابید.
حس عجیب و متفاوتی داشت.
احساس خوبی که رگهای شرم کنارش دیده میشد.
_ تو همیشه چرت و پرت میگی پارک جیمین، کاشکی دهنت رو می بستی.
نور طلایی رنگ، اون آلفای جوان و تلخی اون مایع خنک. ذهنش تک تک همرو به یاد آورد.
_ شاید بعدا بتونم به پیشنهادت فکر کنم.
اون لبخند مرموز جلوی دیدش خیلی خوشایند نبود.
_ معمولا نمیتونم به حرفای آدمی که سرش به خاطر الکل گیج میره، رو باور کنم.
انگشت های گرمش توسط اون آلفا عقب نشینی کرد.
_ در طول روز خیلی ها بهت میگن ازت خوششون میاد؟
لبخند مرموز اون آلفا عمیق تر شد و جیمین قدرت تحمل کردن اون لبخند رو نداشت.
انگار که روی تخته کچی مغزش با ناخون خط می کشید.
_ تعدادشون زیاده ولی یادم نمیاد مست بوده باشن.
_ خوبه، پس من متفاوت بودم.
به چشم های اون آلفا عمیق نگاه کرد و ادامه داد.
_ متفاوت بودن رو دوست دارم.
الکل جذب مویرگ های مغزش شده بود و دیگه داشت کنترل حرفاش رو از دست میداد.
انگار یه آدم دیگه توی جسمش حلول کرده بود.
_ تاحالا شده که پیشنهادشون رو قبول کنی؟
_ باید جواب بدم؟
یکی از ابرو های مرد جوان بالا رفت و مکالمه براش جالب بود.
_ منتظرش هستم.
اون پسر با کنجکاوی تمام منتظر جواب سوالش بود.
_ خودت چه فکری میکنی؟
_ فکری ندارم ولی اگه جوابت منفی بوده...
دستش رو به جسمی گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه و با چشمای خمار شده به اون مرد نگاه کرد.
_ خوش حال کنندست ، چون قراره جواب متفاوتی ام دریافت کنم.
صدای خنده اون آلفا داخل سالن پخش شد و گوش جیمین یکی از قشنگ ترین آوا ها رو میشنید.
_ خیلی به خودت مطمئنی.
جیمین به اون آلفا نزدیک شد و صورتش رو مقابلش قرار داد.
انقدر جلو رفته بود که میتونست متوجه تعداد نفس اون مرد هم بشه.
_ میتونیم امتحان کنیم...
تار موی آلفا که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زد و نزدیک تر شد.
" چه بوی خوبی"
بوی قهوه با ادکلن ترکیب شده بود و یکی از رایحه ها به مشامش وارد شده بود.
با لب هاش در آروم ترین حالت اون آلفا رو بوسید.
نرم بود مثل ابرای توی آسمون. انگشت هاش رو از روی پیرهن اون مرد بالا آورد و روی گردنش گذاشت.
هیچ همکاریی ای از طرف اون آلفا وجود نداشت.
لب هاش رو جدا کرد و چشم های خمارش رو به مرد دوخت.
حسش رو نمیتونست توصیف کنه تمام بدنش گرم بود و شهوت باعث شده بود تند تند نفس بکشه.
چه بلایی سرش اومده بود؟
اون که اولین بوسش نبود ولی چطوری انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود؟
بوسه ای که از طرف خودش بود و حسش خیلی خاص از تر از چیزی بود که تا حالا تجربه کرده بود.
انگار که خودش بود، همون حسی که خیلی وقت بود دنبالش توی آدم های مختلف می گشت.
چشمای اون آلفا تاریک شده بود و میتونست متوجه خنثی بودنش بشه.
اون تیله های مشکی درخشان بنظر میرسدن.
دستش رو روی صورت اون آلفا قرار داد تا ببینه داره رویا میبینه یا نه.
_ چقدر واقعی بنظر میرسی.زمانی که سرش گیج رفت شونه آلفا رو گرفت که از افتادنش جلوگیری کنه.
_ بوی قهوه میاد...
بقیه ظبط خاطرات انگار از دسترس خارج شده بود. هر چقدر توی ذهنش دنبال بقیه اتفاقات دیشب گشت چیزی پیدا نکرد.
کلافه و شرمسار موهاش رو گرفت.
_ بقیش کو، چرا یادم نمیاد؟
گوشیش رو نگاه کرد تا تاریخ رو ببینه، امیدوار بود تمام این ها رویایی بیش نباشه.
با دیدن تاریخ انگار تمام امیدش خراب شد.
_ چیکار کردی پارک جیمین.
صورتش رو توی بالشت قایم کرد و فریاد کشید.
_ نه، نه، نه، نه، این امکان نداره.سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه ✨
میخواستم یه توضیح کوتاهی بدم، اگه یه وقت بعد خوندن این پارت برداشت کردید که داستان زود داره پیش میره اصلا اینجوری نیست.
قرار نیست این اتفاق بیوفته.
میخوام داستانی رو به سمتی ببرم که زمانی توی واقعیت دو نفر هم دیگرو ملاقات می کنن و جرقه ای زده میشه، کششی به وجود میاد.
حالا این اتفاق میتونه تو خیابون ، مهمونی، سرکار و... باشه.
درمورد فردی که خیلی وقته متنظره اون آدم مورد علاقشه و شرایطی پیش میاد که خارج از کنترلشه.
میخواد یاد بگیره که چطوری درکنار رسیدن به علاقه و خواستش، بتونه خودش و شرایطش رو کنترل کنه 🤍
دوستون دارم، ممنونم که داستان من رو برای خوندن انتخاب کردید✨🦋
![](https://img.wattpad.com/cover/373212084-288-k147401.jpg)
BINABASA MO ANG
Sunbeam Searcher || Kookmin
Romanceمن همیشه دنبال نور بودم با اینکه تاریکی به سمت من می دوید ولی من سرعتم رو به سمت پرتوی خورشید زیاد تر میکردم من یه جستوجوگرم، میتونی پارک جیمین صدام کنی! Genre: Omegavers, Romance, Smut, Slice of life