3. When Paths Collide

82 14 5
                                    

_خانوم کیم من مطمئنم شما بهبود پیدا می کنید و به زودی از بیمارستان مرخص میشید.
خانوم کیم نگران به جیمین نگاه کرد و لبخند زد.
_واقعا راست میگی؟ یا تو ام الکی میگی تا من خوش حال شم.
جیمین صدای پر از درد خانوم یانگ رو شنید زمانی که آنژیوکت رو درون رگ دستش فرو کرد.
_ من بهتون قول میدم این آخرین عملی که انجام می دید و بعد اون کاملا خوب می شید.
لبخندی زد تا نگرانی اون پیرزن مهربون بر طرف بشه اصلا دوست نداشت ناراحتی های مریض ها رو ببینه.
غمگین میشد که آدم ها برای سلامتی کلی سختی میکشن.
دست خانوم کیم رو کمی نوازش کرد و بعد از اطمینان خاطر از اتاق شماره 13 بیرون رفت.
توی راهرو قدم زد تا به صندلیش برگرده، به تمام مریض هایی که باید سر زده بود و داروهاشون رو تزریق کرده بود.
زمانی که مطمئن شده بود کسی باقی نمونده، الان میتونست استراحت کنه.
البته اگه بعد از کمی نشستن قرار نبود کسی صداش کنه.
_جیمین، به خاطرش باید صبر کنی قراره نیست همه جا دنبالش بگردی و تمام زندگیت رو بذاری برای فکر کردن به این موضوع که قراره کجا با اون آدمی که می خوای آشنا بشی یا نه.
تو هر چقدر بیشتر برای یک چیز تلاش کنی اون بیشتر سعی میکنه از تو دور بشه.
چشمای غم زدش رو به زمین گرفت و گفت :
فکر نمی کنید من زمان زیادی رو صبر کردم؟

به پاشنه های بلند کفش خانوم یانگ نگاه کرد که به رنگ مشکی بودند.
_ تو قشنگ به انتظار نشستی، اینکه من جایی نرم چون آدم امنی تو زندگی ندارم درسته؟ اینکه هر روز با فکر پیدا کردن یک عشق از خواب بیدار شم درسته؟
هیچ جایی نمیری و لذتی از زندگی نمیبری، اینو باید بدونی که اول خودت وجود داری و بتونی با خودت وقت بگذرونی بعد یکی رو وارد زندگی شخصیت کنی.
چه اشکالی داره ما خودمون تنها به کافه، تئاتر، سینما یا هرجای دیگه بریم؟
تو تمام این لذت ها رو از خودت گرفتی تا یک آدمی وارد زندگیت بشه با اون لذت ها رو تجربه کنی.
اصلا منتظر بمون، وقتی اون وارد زندگیت شد حتی هیچی نداری باهاش برای اشتراک گذاشتن .
فکر کن بگه جیمین چیکارا کردی تو این مدت؟ تو ام بگی کار خاصی نکردم منتظر بودم تا یک نفر توی زندگیم پیدا شه و بشه قهرمان من.
صندلی رو درست کرد و بدنش رو کشید تا خستگی در کنه.
_جیمین شی امشب میای به مهمونی تولد آقای جانگ؟
به همکارش نگاه کرد و طولی نکشید که جواب بده
_ امشب باید برم جایی برای همین نمیتونم به تولد بیام.

از مهمونی زیاد خوشش نمیومد مخصوصا زمانی که بقیه رو نمی شناخت، ولی الان دلیل بزرگی تری داشت امشب قرار بود به سینما بره و یکی از فیلماهایی که جدیدا خیلی معروف شده رو ببینه.
یکسالی میشد برای خودش وقت می ذاشت و اتفاقا خیلی هم بهش خوش می گذشت.
هر کدوم از تجربه های خوبش رو یادداشت می کرد و الان کلی تجربه خفن داشت که می تونست درموردشون با بقیه ساعت ها صحبت کنه.
_ دوست دختر آقای جانگ رو دیدی که چقدر خوشگله؟
حوصله حرف های همکاراش رو نداشت نمیتونست سطح دغدغه اون ها رو درک کنه برای همین گوشیش رو در اورد تا بلکه خودش رو سرگرم کنه
زمانی که وارد اینستاگرام شد دید که دور عکس اون پسر معروف قرمزه، روی عکسش کلیک کرد تا باز بشه.
_چقدر خوشگلی.
جوری به موهای حالت دار مشکیش و اون پیرسینگ هاش نگاه می کرد که انگار به زیبا ترین الهه نگاه می کنه
شلوار جینش با تیشرت طرح دارش اون رو یاد بازیگر های قدیمی می نداخت.
تمام چیزی که میدونست این بود که هرچیزی که درمورد این پسره رو دوست داشت.
اون پسر برعکس خودش آزادانه درمورد چیزی که بود صحبت می کرد، داخل مجله، رسانه ها و شبکه های مجازی.
اون فرار نمی کرد و جیمین عاشق این وجهه از اون بود.
_ چقدر چشمای قشنگی داری.
زد استوری بعد و یه عکس با بالا تنه برهنه دید.
میتونست نفس حبس شدش رو حس کنه، هزاران بار از بالا تا پایین عکس رو نگاه کرد.
_ اون کسی که تو دوسش داری باید خیلی خوشبخت باشه.
به سیس پک هاش و بدن برنزش نگاه کرد که چقدر به زیبایی می درخشید، جیمین انگشت هاش رو روی اونا کشید و حسرت خورد.
_ بعدی.
این دفعه داشت درمورد اتفاقات روزش صحبت می کرد و سعی می کرد تولید محتوای خوبی داشته باشه.
_ امروز رفته بودم دوچرخه سواری ولی وسط هاش پنچر کردم و خب اولش ناراحت شدم چون خودم رو برای کلی خوش گذرونی آماده کرده بودم ولی حتی نتونستم 500 متر دوچرخه سواری کنم.
پس الان وقت چیه؟ وقت عوض کردن لاستیک.
جیمین همینجوری که با چشم های گرد شده نگاه می کرد استوری تمام شد و رفت بعدی.
_خب عوضش کردم و همینطور که مشاهده می کنید موفق شدم، باید بگم که تو فوق العاده ای جئون جونگکوک.
زمانی که از خودش تعریف کرد خندید و دندون های خرگوشیش به شدت قشنگ بنظر میرسید.
_ معلومه که فوق العاده ای.
جیمین لبخندشو جمع کرد تا بیشتر از این ضایع نباشه اگه همکاراش می فهمیدن مطمئن بود تا مدت ها مسخرش می کردن و می خواستن اذیتش کنن.
اون به هیچکس نگفته بود که ساعت های زیادی از زندگیش رو با استوری های یک پسر معروف داخل اینستاگرام می گذرونه.
به ساعت نگاه کرد نزدیک به ده دقیقه دیگه شیفتش تمام میشد و میتونست بره خونه.
ذوق داشت دلش می خواست سریع تر بره خونه، لباس عوض کنه و بره سینما.
دوست داشت ببینه فیلم چطوری پیش میره و داستانش چیه.
_پارک جیمین، بیا یه مریض اوردن باید کاراشو انجام بدی.
با تاسف نگاهی به سوپروایزر کرد و تمام برنامه ریزی هاش نابود شد.
_یه مریض که رباط پاش پاره شده، تازه از اتاق عمل میارنش بیمار رو تحویل بگیر، وضعیتش رو چک کن، گزارش رو بنویس بعد شیفت رو تحویل بده و برو.
جیمین نفس عمیق کشید که بیشتر از این عصبانی نشه، متنفر بود از اینکه 5 دقیقه مونده به اتمام شیفت مریض جدید بیاد.
سوپروایزر رفت و منتظر بیمار شد.
بنظر میرسد بیمار اورژانسی بوده چون حتما قبلش خبر دار میشد.
برگه ای که تو دستش بود رو بالا گرفت و اسم بیمار رو خوند.
_چی؟ حتما اشتباه شده.
باور نمی کرد اسم پسری رو ببینه که چند دقیقه پیش داشت توی استوری دوچرخشو تعمیر می کرد.

سلام، من سوان ام و خب زمانی که تصمیم گرفتم این داستان رو شروع کنم دنبال موضوعی بودم که به واقعیت نزدیک باشه و چیزی باشه که معمولا باهاش دست و پنجه نرم می کنیم دلم می خواست رنگ و بویی از روزمرگی بده و البته اتفاق های خوش حال کننده و خوب .
دوستون دارم <3🦋

Sunbeam Searcher || Kookmin Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora