1. finding light in the darkness"

133 12 0
                                    

_من جیمینم 23 سالمه و در آستانه 24 سالگی هستم، آدم امیدواری هستم در حالی که نیستم
اعتماد به نفس دارم درحالی که ندارم و خب پر از رفتار های ضد و نقیضی ام که مردم و همچنین خودم رو گیج می کنم دلم می خواد تغییر کنم برای همین اینجام!
اگه بخوام صادقانه بگم از زندگیم خسته شدم چون تمام اطرافیانم هدف زندگیشون رو پیدا کردن ولی من حتی نمیدونم به چی علاقه دارم.
از سرکارم استعفا دادم چون بعد سه سال تلاش متوجه شدم برای اون ساخته نشدم، حتی نمیدونم الان که بیکارم باید به سمت کدوم استعدادم برم
اخه میدونی؟ من از وقتی یادمه با علاقه به سمت مسیر های مختلف رفتم ولی آخر از طرف من رها شدن.
من حتی بلد نیستم آدمی رو به خودم جذب کنم، هیچکس به جز آدم هایی که ازشون خوشم نمیاد به من حتی پیشنهاد نمیدن
آدم هایی که می خوام هر لحظه بیشتر از من دور میشن انگار که به سرعت دنبال سایم میرم.
اوه، یادم رفت بگم حتی نتونستم از خانوادم جدا شم و یه زندگی مستقل داشته باشم در صورتی که تمام دوستانم برای خودشون زندگی دلخواه ای که می خواستن رو تشکیل دادن.
خانواده ام، خانواده ام...
باید با اون ها چیکار کنم؟ چون حتی نمیتونم بهشون بگم عاشق چه آدم هایی میشم در صورتی که هر روز یه دختر جدید بهم نشون میدن!
در حالی که نفس نفس میزد، متوجه شد زیادی پر حرفی کرده، ولی اومده بود پیش روانشانس که حرف هایی که هر لحظه بهش فکر می کرد رو بیان کنه.
به خانومی که پاهایش را روی هم گذاشته بود و با دقت بهش گوش میکرد نگاهی انداخت:
_ازت ممنونم که باهام صادق بودی، جیمین.
همه قرار نیست برای موفقیت و رسیدن به هدفشون براشون سن تعیین بشه، کی گفته حتما باید یک رشته رو انتخاب کنی و تا آخر عمر با اون پیش بری
زندگی یعنی آزمون و خطا برای خودت چهارچوب درست نکن و به خودت بیشتر از چیزی که در توانت هست فشار نیار
دست هایش را گره کرده بود و با دقت به حرف های خانوم جوانی که مقابلش نشسته بود گوش می کرد.
_ زندگی ایده الی که تصور میکنی چیه جیمین؟
توی ذهنش دنبال یک جواب درست می گشت تا سوال روانشانس پاسخ بده.
_نمیدونم، شاید یک زندگی معمولی
و خونه ای که به سلیقه خودم باشه و یک شغل مناسب که دوسش داشته باشم. دلم میخواد با علاقه برم سر کار جوری که انگار فردایی وجود نداره و بتونم از لحظه های زندگیم لذت ببرم. من حتی دلم نمیخواد خیلی کار کنم و تمام زندگی ام رو برای کار بذارم واقعا دوست دارم یک جهانگرد باشم و جاهایی که ندیدم رو ببینم، زندگی ایده الم از زندگی می تونه این باشه!
شایدم یکی دوستم داشته باشه و منم بتونم دوسش داشته باشم.
هیچ حسی توی چهره خانوم جوان وجود نداشت و به صحبت های پراکنده جیمین گوش میداد تا بتونه نکات مهم رو روی برگه یادداشت کنه
جیمین نفس عمیقی کشید و به تابلو هایی که توی قفسه های دیوار بود نگاه می کرد، حس سبکی می کرد انگار راحت شده بود که بالاخره تونسته بود حرف هاش رو به یک نفر بزنه.
حس می کرد بعد از سال ها یکی از بهترین تصمیم های زندگیش رو گرفته، دلش میخواست خوش حال و آزاد باشه
خسته شده بود از تلاش های بی فایده که نتیجه ای نداشت، امیدوار بود یک روزی در زندگیش برسه که به خودش افتخار کنه.
یعنی میرسید همچین روزی؟
احساس ارزشمند بودن رو هیچوقت توی زندگیش تجربه نکرده بود و توی این مدت کلی دنبالش گشته بود
_ چیزی درمورد خانوادت هست که اذیتت کنه جیمین؟
نگاهش رو از قاب های داخل قفسه گرفت و بغض کرد
_ شاید بیشتر بخشی از مشکلاتم به خانوادم ربط داشته باشه! اونا هیچوقت، من رو درک نکردن و تا جایی که یادم میاد از من حمایت نکردن.
البته فکر کنم دیگه زیادی خودخواه باشم اما من همیشه دوست داشتم بهم اعتماد به نفس بدن و جوری باهام رفتار کنن که حس نکنم آدم اضافه ای هستم ولی بیشتر از اینکه تشویقم کنن اون بخشی از موفق نشدن من رو دیدن.
من توسط آدم های کمالگرا احاطه شدم و نمیتونم از دستشون راحت شم، دوستشون دارم ولی ناراحت میشم از اینکه همیشه ازم می خوان درست رفتار کنم.
رفتار درست؟ مگه چه اشکالی داره یکی رفتار اشتباه داشته باشه؟
همه که قرار نیست پرفکت باشن ولی هر بار که این جملات رو با خودم تکرار می کنم فایده ای نداره
من همیشه میترسم با رفتارم بقیه رو اذیت کنم و اون ها رو اولویت قرار میدم تا کار اشتباهی انجام ندم، ناراحت بشن
_ یعنی کنار وایسادی تا بقیه برات تصمیم بگیرن؟
جیمین لبهاش رو جمع کرد و به فکش فشاری وارد کرد.
_ یه جورایی، من هیچوقت برای خودم ارزش قائل نبودم و همیشه به دیگران بیشتر از خودم اهمیت دادم
در اتاق زده شد و صدایی از پشت در گفت : وقت تمام شده
میشه گفت زندگی جدید جیمین از اون اتاق شروع شد و نور ها پیدا شدن!

Sunbeam Searcher || Kookmin Donde viven las historias. Descúbrelo ahora