•° 8 •°

97 24 101
                                    


سلام سلام....

احوالات؟

نزدیکیه اواخر تابستون رو تبریک میگم زنده از گرما بیرون اومدیم.

خب خب بازم که خیلیا کامنت نمیزارن؟ تنبل شدین سر این فیک🤧

با امیدواری در اعماق نا امیدی روشن کنید فیلترشکنارو ببینیم اینبار چیا میشه.

خدمت بیبیام...💞

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

جیمین : ججو ، گانگ نئونگ، سئوگویپو، اینچئون و بوسان...همشون شهرهای ساحلی و بنادرن جز سئول.

هیون هی : برای همین راحت حرکتشونو میزنن...اما آب‌های آزاد به سمت چین بیشتره شک دارم نقشی نداشته باشن.

جیمین به نقشه نگاه کرد : درسته همشون موقعیت شرق و شمال شرقی رو دارن...یعنی ممکنه ارتباطاتی توی چین هم وجود داشته باشه؟

جین: دور از ذهن نیست من ارتباط میگیرم میتونم بفهمم اونجا خبری هست یا نه.

جیمین سری تکون داد و روی مبل تک نفره نشست و با اخم ریزی گفت: هنوز نتونستیم به مظنون کله گنده سئول و بوسان نزدیک شیم.

هیون هی: بقیه دستگیر شدن؟

جیمین سری تکون داد : تحت بازجویین اگه چیزی لو بدن خوبه... از طرفی به منم اجازه ملاقات نمیدن برای بازجویی.

هیون هی ابرویی بالا انداخت، چرا دولت همچین کاری کرده بود: چطور؟ فکر کردم اختیارات بیشتری بهت میدن.

جیمین زبونی رو لباش کشید و دستاشو بهم قفل کرد : دولت برای کنترل بهتر نمیزاره بیشتر از حق قانونی جلو رفت و الان بخاطر فرار از افسر پلیس،  ورود غیر قانونی به ملک شخصی و مخفی کردن مدارک تنبیه شدم.

هیون هی با این حرف وکیل لبخندی زد و با انگشت چند ضربه به میز زد تا نگاه وکیل رو جذب کنه.

هیون هی: برای همین دولت خودمو ساختم.

جیمین جذب شده و گیج به حرف ارباب...منتظر به مرد نگاه کرد : برای چی؟‌

هیون هی: دولت با حکم قانون و نظم،  زمان رو به هدر میده وقتی یه نفر داره جون میده جلوی مردم عادی رو میگیرن تا حتی اون قهرمان هم نتونه برسه فقط برای اینکه نیروی پلیس بیاد....وقتی باید فرار کرد تا راه نجاتی پیدا کنی میندازنت تو قفسی که از لابه لای میله هاش هم تیرو تیغه ای پرت میشه...خدانکنه یکی ارزش بیشتری نسبت به بقیه داشته باشه...اونوقت لاش خورای دولت خودشونو از هر گوشه میرسونن تا بیشتر نگهش دارن تا به سودشون برسن.

موبلوند جوابی نداشت بده عمیقا توی افکارش غرق شده بود و حرفای مرد سالخورده رو تحلیل میکرد.

هیون هی با صحبت راجب این موضوع انگار بیشتر داشت وکیل رو میشناخت : زمانی که سال آخر دبیرستان بودم همکلاسیم با چاقو به یکی از سال بالایی ها حمله کرد و باعث مرگش شد..لحظه آخر چاقو رو توی دستای من انداخت و فرار کرد...مجرم شدم و دستگیرم کردن...هیچ کدوم از بچه های اونجا چیزی نگفتن چون حقیقت رو دیدن... اونا از قاتل آزاد می‌ترسیدن و ترجیح دادن بی سرو صدا یه نفر دیگه قربانی شه اون موقع اعتماد داشتم به اینکه بی گناه توبیخ نمیشه اما...

°° 𝐑𝐚𝐧𝐝𝐨𝐦 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐭𝐡𝐞 𝐛𝐞𝐧𝐞𝐟𝐢𝐭𝐬 °°Where stories live. Discover now