•° 9 •°

82 24 84
                                    


سلااااام

حالو احوال ؟

مامی اومده با پارت جدید...که شروع جذابیم داره 🥂😎

فیلتر شکنا روشن ببینم کامنتا به ۴۰۰۰ تا کلمه ای که تایپ کردیم میرسه.

خدمت بیبیام...💞

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

با باز کردن لای یکی از چشماش هنگ کرده به اطراف نگاه کرد.

یکم طول کشید ویندوزش بالا بیاد نفس عمیقی کشید و همزمان رو کاناپه نشست.

بدن کرختشو کشوقوسی داد و با دیدن پتوی روی پاهاش کمی لمسش کرد.

"جیمین: حتما یکی از خدمه گذاشته."

به ساعت رو دیوار که سه نیمه شب رو نشون میداد نگاهی انداخت...چی شوده این تایم بیدار شده نمیدونست؟ شاید خواب لازم بدنشو زده.

( نه عزیزم این فراخوان سرنوشته me :)

حداقل کوفتگی جسمو روحش ترمیم شده بود حس بهتری داشت.
با چرخوندن سرش...تهیونگ خوابیده رو روی تخت دید.

پتو رو کنار زد و بلند شد...دستی توی موهاش کشید و بالای سر تهیونگ ایستاد.

خیلی آروم خوابیده بود و نفس های ارومش نشان از بی درد بودنش بود.

" تهیونگ: تمومش میکنیم "

عمیقا به کیم خیره بود که کنترل افکارش از دستش خارج شد.

" جیمین: بعید میدونم یه هیولا باشی "

:)

با درک افکارش سرشو به چپو راست تکون داد و خواست عقب بره که حرکته بدن تهیونگو دید.

انگار میخواست بدن خشک شدشو تکون بده و این اصلا به نفع کتفش نبود...وکیل خیلی سریع خم شد و کف دوتا دستاشو روی سینه لخت تهیونگ گذاشت.

مامور با چهره جمع شده از درد چشماشو باز کرد اما خوابی که داشت میدید غیر قابل باور بود.

جیمین با دستایی که همون جا مونده بود و چهره ای مضطرب و نگران به تهیونگ خیره بود.

از طرفی چشمای گرد شده مامور به موبلوند که به طرز شگفت انگیزی براش زیبا و پرستیدنی بود خیره موند.

جیمین: چ..چیزه داشتی تکون می...

حرفشو کامل نکرده بلافاصله با فشار به سینه تهیونگ خودشو عقب هل داد که چشمای مامور فشرده شد...و چندثانیه ای نفسش بند اومد.

تهیونگ: آخ...اه.

( الان چرا بچه رو به فنا دادی بعد از نجات از فنا😐)

جیمین کلافه و عصبی دستاشو تند تند تکون داد: اوه ببخشید ببخشید...نمیخواستم اینکارو بکنم.

°° 𝐑𝐚𝐧𝐝𝐨𝐦 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐭𝐡𝐞 𝐛𝐞𝐧𝐞𝐟𝐢𝐭𝐬 °°Where stories live. Discover now