first wish

419 103 181
                                    

شرط آپ پارت بعد:
50 vote
123 comment

"متاسفم که این رو می‌گم اما شما..."
مینهو نمی‌تونست چیزی که شنیده رو هضم کنه. سردردی که چند وقتی بود گرفتارش شده بود دوباره برگشت و باعث شد گوشی از دستش بیوفته. انگشت‌هاش رو به دیوار تکیه زد تا تعادلش رو حفظ کنه اما آخر سر پاهاش کم آوردن و روی زمین نشست. درست شنیده بود؟
می‌تونست صدای زن رو از پشت گوشی بشنوه اما توانایی صحبت کردن و جواب دادن بهش رو نداشت. فقط جمله‌ای که شنیده بود توی سرش زنگ می‌خورد. سه ماه؟ فقط..‌. سه ماه؟

اشک کاسه‌ی چشم‌هاش رو پر کرد. چند لحظه‌ای به دیوار سفید رو به روش خیره موند و سعی کرد نفس عمیق بکشه تا کنترل خودش رو به دست بیاره. نباید به این زودی تسلیم می‌شد. احتمالا یه راهی برای خوب شدن بود، آره؟

انگشت‌هاش سریع روی زمین کشیده شدن تا گوشیش رو برداره. قلبش محکم می‌زد و ترس توی همه‌ی وجودش پخش شده بود. این... این امکان داشت؟ امکان داشت که بتونه زنده بمونه؟
"چیکار‌‌‌... چیکار باید بکنم تا خوب بشم؟ قرص؟ دارو؟ شیمی درمانی؟ پرتو درمانی؟ چیکار باید بکنم؟"

"متاسفم که این رو می‌گم اما تنها راه از بین بردن تومور توی سرتون جراحیه. اتفاقا موقعیت تومور خوبه و جراحی خطرناک نیست. جونتون رو تهدید نمی‌کنه و احتمال موفقیتش هشتاد درصده اما..."
اما چی؟ داشت می‌گفت همه چیز خوبه که! داشت می‌گفت خطری نداره!

"اما متاسفانه احتمال فراموشی زیاده. اگر زنده از اتاق عمل بیرون بیاین... هیچ چیزی رو به خاطر نمیارین"
انگشت‌هاش بار دیگه از دور گوشی باز شدن. دیگه براش مهم نبود که زن پشت خط چی می‌گه و سعی می‌کنه چه شکلی بهش دلداری بده و یا چه راهی برای خوب شدن بهش پیشنهاد کنه. تنها چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود، فراموشی بود.

الان داشتن بهش می‌گفتن که باید بین خاطراتش و زندگیش یکی رو انتخاب کنه؟ اگر عمل می‌کرد همه چیز رو فراموش می کرد و اگر نمی‌کرد... زنده نمی‌موند؟
اشک دوباره روی چشم‌هاش نشست. از خودش به خاطر اینکه حتی یک ثانیه رو هم برای گرفتن تصمیمش تعلل نکرد، متنفر بود.
"ممنونم ولی..‌. عمل نمی‌کنم. روزتون بخیر"

بدون توجه بین صحبت‌های زن پرید و بعد تماس رو قطع کرد. سکوت توی خونه پیچید. حالا فقط خودش بود و صدای نفس‌های پر از بغضش. تلاش کرد جلوی اشک‌هاش رو بگیره. نباید گریه می‌کرد. همینطوری هم چشم‌هاش ضعیف شده بودن و وقتی که قطره‌ای اشک می‌ریخت، سردرد امونش رو می‌برید

نگاهش رو به فرش روی زمین دوخت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. لبخند کوچیکی زد و بغضش بدون اجازه‌ی خودش شکست. گونه‌اش رو روی فرش کشید و بدون توجه به درد توی جمجمه‌اش، گوشی‌اش رو برداشت

Bucket list (chanho)Where stories live. Discover now