شرط آپ پارت بعد:
45 vote
120 commentچان به سرعت از جا بلند شد و بدون توجه به مینهویی که به خاطر حرکت یکهوییش تلو تلو میخورد، چند قدمی از آلفای کوچکتر دور شد. عصبی دستی توی موهاش کشید و سعی کرد به چیزی که شنیده فکر کنه و اون رو توی مغزش تحلیل کنه. سه ماه دیگه بیشتر زنده نبود؟ داشت شوخی میکرد؟
با عصبانیت و اخمی که روی صورتش نشسته بود چند قدم فاصلهای که بینشون افتاده بود رو طی کرد و انگشتهاش رو دور یعقهی لباس پسر کوچکتر حلقه کرد و جلو کشیدش. با اخمی که عمیقتر از اون نمیشد توی صورتش زل زد و تقریبا داد کشید:
"شوخی مزخرفی بود"
بدن لرزون و اشکی مینهو رو کمی به عقب پرت کرد و وقتی که پسر به سختی تونست تعادل خودش رو حفظ کنه، زیر لب پوف کشید."باورم نمیشه مینهو... برای چی باید سر همچین چیزی شوخی کنی؟ برای چی همیشه میخوای من رو تا سر حد انفجار برسونی؟ از اذیت کردنم لذت میبری؟ الان خوشحالی که به خاطر این شوخی مزخرفت، برای چند ثانیه مرگ رو جلوی چشمهام دیدم؟"
پسر کوچکتر نیشخند زد و با تکیه دادن دستش به یکی از صندلیهای کنارش، بدنش رو سرپا نگه داشت. پلک زد و اجازه داد اشک روی صورتش بریزه و دید تار شدهاش رو کمی تمیز کنه. توی چشمهای عصبی آلفای بزرگتر زل زد و دوباره زمزمه کرد:
"شوخی نیست هیونگ... واقعا... سه ماه دیگه همه چیز تمومه"چان حس میکرد که مغزش در حال اره شدنه. خش خش داخل سرش و درد بدی که از سمت شقیقههاش تا گردن و بعد از اون سینهاش میپیچید رو به خوبی حس میکرد. این... یه شوخی نبود؟
دوباره جلو رفت. این بار به جای چنگ زدن به یعقهی پسر کوچکتر، دستهاش رو دو طرف صورتش گذاشت.
"به من نگاه کن مینهو..."
تقریبا داد کشید. براش مهم نبود که توی یه مکان عمومیان و احتمالا همهی مردم در حال نگاه کردن بهشون هستن. نمیتونست خودش رو کنترل کنه. چطور میتونست بعد از شنیدن همچین چیزی خونسرد بمونه؟
"به روح مادرم قسم اگه دروغ گفته باشی دیگه نگاهت هم نمیکنم"با جدیت زمزمه کرد و مینهو با درد چشمهاش رو بست. پسر بزرگتر جدیترین قسمی که میتونست بخوره رو استفاده کرده بود. بزاقش رو به سختی فرو داد و دستهاش رو با تردید بالا آورد و روی سینهی پسر بزرگتر گذاشت.
"به قلب توی سینهات قسم که دارم راست میگم هیونگ... کاش دروغ بود... کاش... کاش داشتم شوخی میکردم... ولی نیست... من... من دارم میمیرم هیونگ"هق زد و موقع گفتن جملهی آخر، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. بدون توجه به چشمهای ناباور و اشکی چان، خودش رو توی بغل پسر انداخت و بعد از فرو کردن سرش توی گردن آلفای بزرگتر، اجازه داد اشکهاش پیراهن چان رو خیس کنن. حالا که به زبونش آورده بود، حالا که به پسر بزرگتر گفته بود داره میمیره، انگار همه چیز جدیتر شده بود. انگار که خودش هم بالاخره میتونست باور کنه که به آخر خط نزدیکه. انگار همهچیز روی یه دور تند افتاده بود و مینهو میتونست تا آخرین روزش رو جلوی چشمهاش ببینه. مراسم ختمش، همهی مردم با پیراهنهای مشکی ایستادهان و ...
هق زد و انگشتهاش رو روی پیراهن پسر بزرگتر محکم کرد.
YOU ARE READING
Bucket list (chanho)
FanfictionOngoing "متاسفم که این رو میگم اما شما..." مینهو نمیتونست چیزی که شنیده رو هضم کنه. سردردی که چند وقتی بود گرفتارش شده بود دوباره برگشت و باعث شد گوشی از دستش بیوفته. انگشتهاش رو به دیوار تکیه زد تا تعادلش رو حفظ کنه اما آخر سر پاهاش کم آوردن و ر...