همونطور که به خاطر باد خنک پاییزی شونههاش لرزش کمی داشتن، سوییشرتی که پسر بزرگتر به زور روی کمرش انداخته بود رو پوشید و روی شنهای ساحل نشست. شنها به خاطر جزر و مد خیسی کمی داشتن اما براش مهم نبود. این شکلی، وقتی که میتونست سرما رو حس کنه، بیشتر از هر وقت دیگهای احساس زنده بودن میکرد.
نگاهش رو از موجهای کوتاه دریای آروم شده گرفت و به آلفای بزرگتر داد. چان، همونطور که قول داده بود، در حال تلاش برای برآورده کردن یکی دیگه از آرزوهای مینهو بود. آتیش درست کردن توی ساحل، اون هم وقتی که سه شبانه روز تمام بارون اومده بود و همهی چوبهای اطراف خیس شده بودن، چندان ممکن به نظر نمیرسید اما پسر بزرگتر اصرار داشت که هرچه سریعتر لیست آرزوهای مینهو رو تکمیل کنن تا بتونه عمل کنه. تاریخ عمل همین الانش هم مشخص شده بود. درست یک هفتهی دیگه.
آه کشید و با چند بار پلک زدن، اشکهایی که در حال پر کردن کاسهی چشمش بودن رو عقب روند. یک هفته زمان خیلی کمی به نظر میرسید. هفت روز، صد و شصت و هشت ساعت. حتی اگر تمام این یه هفته رو نمیخوابید و هر لحظهاش رو صرف خیره شدن به آلفای بزرگتر میکرد هم، باز نمیتونست خودش رو راضی به دل کندن کنه. بحث یکی و دو روز نبود. بحث بیست و چند سال خاطره بود که پشت مغزش خوابیده و بهش اجازهی دست کشیدن ازشون رو نمیداد.
پسر بزرگتر چطور ازش توقع داشت که بیخیال تمام احساساتش بشه؟ مینهو با همون خاطرهها عاشق چان شده بود. تک تک لحظاتی که کنار هم گذرونده بودن، آجرهایی بودن که کاخ عشق مینهو رو ساخته و حالا چان ازش میخواست که با دستهای خودش، تمام اون آجرها رو از هستی پاک کنه. پسر بزرگتر خیلی بیرحم بود... خیلی...
نسیم شوری که از سمت دریا اومد باعث شد کمی بلرزه. دستهاش رو توی سینه قفل کرد و به کوهی از چوبهای خیس که جلوی پاش تلنبار شده بودن خیره شد. شاید باید شب قبل عمل، درست بعد از اینکه تمام آرزوهاش برآورده شد، فرار میکرد و خاطراتش رو از دست آلفای بزرگتر نجات میداد. این شکلی میتونست چند ماه خیلی کوتاه رو، با درد و خاطرات عزیزش سر کنه و بعد از اون بمیره. مطمئن نبود که این خاطرات میتونن دوباره ساخته بشن. اگر مغزش بعد از عمل از دوست داشتن دوبارهی چان سر باز میزد چی؟
"مینهو!"
صدای پسر بزرگتر آلفای کوچکتر رو از فکر و خیال بیرون کشید. چان با دستهایی که پر از چوب بودن، قدمهای بلند برمیداشت و لبخند بزرگ روی صورتش، کلاه بافتنی طوسی رنگی که تا پیشونیش پایین کشیده شده بود و دستکشهای سفید، هر لحظه به مینهو نزدیکتر میشدن و تصمیم گرفتن رو سختتر میکردن. نمیدونست باید خودخواه باشه یا نه. اگر خودخواهی رو انتخاب میکرد چارهای به جز فرار و چنگ زدن به خاطراتش نداشت. اما اگر میخواست عاشق باشه... مجبور بود خودش رو به دست چان بسپره و با خاطراتش خداحافظی کنه. مینهو از اینکه پسر بزرگتر رو دوست داره مطمئن بود. به خاطر همین نمیتونست با خیال راحت فرار کنه و اجازه بده بعد از مرگش، لبخند شیرین روی صورت آلفای بزرگتر تلخ بشه.

YOU ARE READING
Bucket list (chanho)
FanfictionCompleted "متاسفم که این رو میگم اما شما..." مینهو نمیتونست چیزی که شنیده رو هضم کنه. سردردی که چند وقتی بود گرفتارش شده بود دوباره برگشت و باعث شد گوشی از دستش بیوفته. انگشتهاش رو به دیوار تکیه زد تا تعادلش رو حفظ کنه اما آخر سر پاهاش کم آوردن...