مینهو با ادب می‌شود(نمی‌شود)

319 98 146
                                    

- Lee Know -

"وقتی اون حرف رو زدم منظورم این بود که باهام حرف بزنی نه اینکه راه دوم رو انتخاب کنی و همین‌طوری بذاری بری!"
من می‌گم و کریس باز این پا و اون پا می‌شه، اون هم مچم رو می‌گیره و می‌کشه. بلند میشم. راه میفته سمت مبل‌ها و اونجا می‌نشونتم، خودش هم می‌نشینه.
دستش رو می‌فرسته تو جیب جینش و یه زنجیر بیرون می‌کشه. ابروهام بالا می‌پرن، دستبندمه؟

دستم رو می‌گیره و اون رو می‌ذاره کف دستم.
"این رو جا گذاشته بودی. برای همین می‌خواستم اگه اومدی این اطراف ببینمت! اگه قیمتی نداشت خب بیخیالش می‌شدم... ولی فهمیدم طلای سفیده!"

با تعجب بهش نگاه می‌کنم. جدیه؟ یعنی متوجه نشده که اون رو بابت اینکه یکی دو روز مراقبم بوده گذاشتم اونجا؟ خب، نمی‌تونم بهش بگم‌. این‌طوری گفتنش توهین آمیزه.
آه می‌کشم و سر تکون میدم، همون لحظه دور مچم می‌بندمش. "باشه، ممنون." جواب میدم و به پشتی مبل تکیه می‌زنم، یه جورایی خوابم میاد. از صبح دنبال کارای سانا و جمع کردن وسایل بودم.

مشکی که فکر کنم تو این مدت یه گوشه‌ای خواب بوده، دوباره پیداش می‌شه و می‌پره رو پاهام. روی رونم گوله میشه و میو میکنه، سرش رو نوازش می کنم.
صدای پایین و مردد کریس رو می‌شنوم. "تو... حالت خوبه؟"
حالم خوب بود؟ نبود. ولی چه دلیلی داشت که راجع بهش با اون حرف بزنم؟

"می‌شه بپرسم... کی رو از دست دادی؟"
کمر مشکی رو نوازش می‌کنم و چند ثانیه‌ای فکر می‌کنم؛ چهره‌ی مینسو پشت پلکم می‌شینه و قلبم چند تا تپش رو جا می‌اندازه.
آه می‌کشم، صدام به خاطر بغضی که از صبح دیروز درست و حسابی نشکسته گرفته.
"یه خانوم خیلی زیبا... حکم خواهرم رو داشت."

مشکی میوی آرومی میکنه و روی پاهاش بلند میشه تا پنجه‌هاش رو روی شونه‌ام بذاره. این بچه از همون اول وسط غم‌هام پیداش شده بود تا جذبشون کنه.
این چیزی بود که فکر می‌کردم، انگار حضور مشکی اطرافم غم رو قابل تحمل می‌کرد. سرش رو زیر چونه‌ام میکشه و باز میو می‌کنه.

"متأسفم." چان می‌گه؛ جواب می‌دم. "تو چرا متأسفی بتمن؟" با نیشخند دارم و مشکی خط فکم رو لیس می‌زنه. صدام لرزیده.
دوباره آه می‌کشم، آقای با ادب دستش رو روی شونه‌ام می‌ذاره و باعث میشه جمله‌ی توی ذهنم بیرون بپره.
"چشم‌های سانا خیلی شبیهشه... دردناکه."

برمی‌گردم نگاهش می‌کنم، گیج اخم کرده. خنده‌ام میگیره. لابد با خودش میگه یعنی چی که حکم خواهرت رو داشته ولی چشم‌های دخترت شبیهشه!
"یعنی تو امروز رو باهامون گذروندی و نفهمیدی که سانا واقعا دخترم نیست؟"

تلخ میگم، نه سمت اون. تلخی جمله سمت خودمه، خوب می‌دونم که والد خوبی نمی‌شم. برای همین هیچ‌وقت هم قرار نبود بچه‌دار بشم.
پدرخوانده‌ی سانا بودن هم فقط به یه اسم بود. یه اسمی که نشون می‌داد مادر و پدرش، چقدر بهم اعتماد دارن و نزدیکن. نه اینکه...

Sweet Mobster (chanho/minchan)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt