-LeeKnow-
مشتم رو دور سیمهای حصار پشتم محکم میکنم و نفسم حبس میشه؛ فقط یه لحظهست. یه لحظه... نفس دوم رو هم حبس میکنم و تو یه حرکت بلند میشم.
"آه لعنت!!" ناله میکنم و قبل اینکه دوباره زمین بخورم به سیمها تکیه میدم؛ تیزی بعضی قسمتهاش پوست کمرم رو خراش میده و همین الانش هم، کف دستم بریده. ولی درد اصلی رو از جای دیگه میکشم، از چاقویی که توی پهلومه و نمیدونم چطور باید خارجش کنم که دل و رودهام بیرون نریزه! تیغهاش کوتاهه ولی هنوز هم اگه بیرون بکشمش، اوضاع زخم وخیمتر میشه.توی ذهنم دوربینها و نقاط کورشون رو مرور میکنم، نباید با این وضعیت گیر بیفتم. نگاهم با خشم روی سه چهارتا بدنی که پخش آسفالتن میفته.
تلو تلو میخورم، به تاری دید جهنمی فحش میدم.
باید زخم ها رو کاور کنم؛ کت چرم بزرگترینشون گزینهی مناسبیه. همراه هفتتیر برشمیدارم و طوری میپوشمش که چاقوی جیبی توی بدنم رو بپوشونه.زیادی معطل کنم همین جا جفتشون میفتم و دیگه باید تو خواب رنگ آرامش رو ببینم. خون ته گلوم رو تف میکنم گوشهی پیاده رو و بعد از چند تا قدم بیثبات، دستم میاد چطور طبیعیتر راه برم.
نمیدونم ساعت دقیقا چنده ولی خیلی از غروب نگذشته، حداقل روشن نیست و حتی اگه شلوغ باشه، کسی چیزی نمیبینه.
قدمهام رو سمت خونهی هیونجین کج میکنم، گوشیم توی دعوا زیر دست و پا خرد شده و نمیتونم برای کمک بهش زنگ بزنم.دوباره خون رو تف میکنم، به گربهی سیاهی که از کوچهی بنبست تا اوایل اصلی دنبالم اومده نیشخند میزنم و خودم رو سمت فرعی بعدی میکشم. آدرس رو زیر لب زمزمه میکنم، دردِ زیادی داره کلمات رو بی معنا میکنه.
با نفس بعدی سینهام میگیره و دوباره مینالم؛ "فاک بهت جونگین!"
اون روباه مکار باعث و بانی درگیریه، مطمئنم. طمع اطرافیان همیشه کار دستم میده، همیشه!تکیهام رو از تنهی درخت میگیرم و دوباره قدم برمیدارم؛ صدای قدمهای کسی من رو سمت بریدگی کوچیک پشت ساختمون سوق میده.
نباید زیادی نزدیک مردم باشم... الان نمیتونم.بلافاصله بعد تکیه زدن، زانوهام خالی میکنن و سر میخورم. لبم رو گاز میگیرم تا بعد از حرکت تیغه فریاد نکشم. منتظرم صدای قدمها و زمزمههای محو از بین برن، ولی فقط... دارن نزدیکتر میشن.
قطرات عرق از شقیقه تا گردنم سر میخوره و میلرزم. "گمشو."
زیر لب میگم، منتظرم هر کسی که هست، بترسه و گورش رو گم کنه بره. ولی بیشتر نزدیک میشه... "گفتم گمشو!" این بار سعی میکنم داد بزنم، بلکه به خودش بیاد و بره.به سرفه میفتم، تاری دید داره بیشتر میشه. وقتی جلوم میشینه فقط ازش یه هالهی تار میبینم... چهارشونهست و سفید پوشیده.
"رفیق کمک لازم داری..."
ESTÁS LEYENDO
Sweet Mobster (chanho/minchan)
FanficCompleted "و تو رو خدا برو اینترنت سرچ کن ببین چه فحشهای جدیدی وجود دارن. یه ذره دامنهی لغاتت رو گسترش بده که انقدر یه سره نگی بیادب بی ادب" "مثلا... مثلا چی؟" "یه سریهاش که هنوز زوده برات تو تازه کار حساب میشی. مثلا... پفیوز، جاکش. میتونی از...