(پرچم) قرمز

326 90 121
                                    


- Lee Know -

دنیام فقط با پسربچه‌ی توی پارک نه؛ بلکه با دنیای کریس هم خیلی فرق می‌کنه. فکر کنم فرق افکارش با مال من، زمین تا آسمونه. نحوه‌ی فکر کردنش، برداشت کردنش. همه چیزش باهام فرق می‌کنه.
چطور ازم انتظار داشتن به خودم و کسی که حتی خود واقعیم رو نمی‌شناسه، شانس رابطه بدم؟ روی آوار رابطه می‌ساختم؟ مشکلاتم کم اومده بود مگه؟

"من اون اوایل ازت خوشم میومد مینهو."
چهره‌ام در هم میشه، از چی خوشش میومد؟
"الان هم... الان هم یه کم خوشم میاد."
یه کم؟ فقط یه کم خوشش میاد و بعد رو مخ دخترم کار کرده تا برای نرفتن از پیشش انقدر تحت فشار باشم؟
"وقتی از سمت تو هیچ چیزی ندیدم، منم کم‌کم کنار کشیدم."

هیچ چیزی ندیده بود؟ باید چیکار می‌کردم مگه؟ برای نشون دادن علاقه‌ات به کسی نباید... می‌بوسیدیش؟ مگه برای سرگرم شدن بوسیده بودمش؟
"دوست دارم شب‌ها کنارت و روی بازوت بخوابم."
این‌ها دلایل کافی‌ای برای شروع یه رابطه نبودن، بودن؟

"چطوری باور کنم که می خوای کنارم باشی؟"
اصلا می‌خواستم کنارش باشم؟ اگه سانا رو نداشتم، کنارش می‌موندم؟ یا اصلا اون اگه سانا نبود هم سعی می‌کرد...
سوالات ذهنم برش می‌خورن و نصف نیمه می‌مونن، سرم سنگین می‌شه.
"اون بوسه‌ها واقعی بودن؟"
جوابش رو نمی‌دونم. و این نمی‌دونم یعنی...

"نه."
بدون هیچ فکر اضافه‌ای، جواب میدم. نیاز دارم سبک باشم، نیاز دارم که خودم رو از این آدم و انتظاراتی که برام می‌سازه، خلاص کنم.
همونطور که خودم می‌گفتم، یه غریبه بودم. و یه غریبه اجازه نداشت که...

کلید رو روی میز می‌اندازم. نمی‌تونم برگردم پیش سانا، حوصله‌ی هوانگ و کنجکاوی‌ها و نصیحت‌هاش رو ندارم.
"امشب تو اتاق مهمان می‌خوابم."
می‌گم و سمت دیگه‌ی خونه قدم بر‌می‌دارم، به پسر روی کاناپه نگاه نمی‌کنم ولی متوجه می‌شم که بلند شده و این پا و اون پا می‌کنه.
"چانی، باید برم؟"

لحنش عصبیم می‌کنه، طوری که آدم خوبی به نظر می‌رسه عصبیم می‌کنه. این‌طوری نمی‌تونم برای خودم بهونه جور کنم که لوند بود و برای همین مخ بتمن رو زد! هر چند شاید همین مبادای آداب بودنه که برای کریس لوند بودن حساب میشه. جاکش با ادب.

"نه ته‌مین عزیزم، کجا بری؟"
بهش جواب میده و من پا تند می‌کنم، در رو می‌کوبم و بهش تکیه میدم. قلبم یکی دو تا تپشش رو توی گلوم می‌کوبه، دکمه‌های اولم رو باز می‌کنم تا هوای بیشتری بهم برسه.
گرمه! لعنت بهش.

خودم رو روی تخت می‌اندازم و پلک‌هام رو فشار میدم. متوجه نمیشم، متوجه‌ی این حجم از واکنش بدنم نمیشم. از اینکه افکارم قبل از کلمه و شفاف شدن به درد بدل میشن متنفرم.
صدای قدم‌ها و در اتاقش میاد، خیلی دور نیست. اصلا دور نیست‌. اتاق بغلیه دیگه...
هوف می‌کشم و به موهام چنگ می‌زنم. برم متل بخوابم؟ نمیشه. سانا میاد اینجا.
از طرفی نمی‌خوام فکر کنه برام مهمه که چه غلطی میکنه...

Sweet Mobster (chanho/minchan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora