نقل و انتقالات ستاره‌ها

276 96 127
                                    


- Lee Know -

چند ساعته تو تخت موندم...؟ نمی‌دونم. هم هوشیارم و هم نیستم. اونقدری حواسم هست که بدونم تمام مدت، اطرافم چرخیده.
شونه‌ام رو تکون میده: "مینهو، بیدارشو. باید سوپ بخوری، باز ناهار نخوردی نه؟"

شاکی میگه، چشم‌هام رو باز می‌کنم و یه اشک کوچیک از سوزششون پایین می‌چکه، اخم‌هام رو تو هم می‌کشم‌.
"کمک می‌کنی؟" با صدایی که از ته چاه بیرون میاد، ازش می‌خوام بنشونتم. اون هم انجامش میده و سرم رو کمی پایین‌تر از ترقوه‌اش تکیه میده.

"سرما می‌خوری!" بدخلق اعتراض می‌زنم. نباید جفتمون مریض می‌افتادیم، بعد کی از سانا مراقبت می‌کرد؟
"ابر قهرمان‌ها سرما نمی‌خورن جناب."
قاشق سوپ رو فوت می‌کنه و بعد سمتم میگیره، دستم رو جلو می‌برم و اون عقب می‌کشه.
"خودم می‌تونم بخورم!"
هیچی نمی‌گه و فقط با چهره‌ی درهم نگاهم می‌کنه، چشم می‌چرخونم و تسلیم می‌شم، قاشق قاشق از سوپ شیری که درست کرده می‌خورم. با اینکه خوب طعم‌ها رو نمی‌فهمم، می‌تونم بگم که خوشمزه‌ست. پس اون هم آشپزیش خوبه!

به نیمه که می‌رسه دیگه نمی‌تونم بخورم؛ لب‌هام رو که از هم باز نمی‌کنم آه میکشه و سینی رو روی عسلی می‌ذاره. بعد هم دستش رو دورم حلقه می‌کنه و همونطور نشسته، تو بغلش می‌گیرتم.
"بغل دوست داریا."
من می‌گم و اون سر تکون میده، چونه‌اش روی موهام کشیده میشه. "آره، حس خوبی داره."

یکم فاصله می‌اندازه بین جملاتش و بعد ادامه میده؛ "خودت مثل بچه‌ها می‌مونی ولی به من و سانا و مشکی میگی بچه!"
"چون که هستین."
چیزی نمیگه، تکیه‌ام میده به تاج تخت و بالشت‌ها و جلوی روم می‌شینه.
"امروز یه چیزی شد..."

چشم‌هام درشت میشن.
"چیشد؟ سانا با کسی دعواش شد؟ نکنه سرما خورده؟ افتاد؟ کسی چیزی بهش گفته؟ چی بهش گفتن! بگو خودم پدر والدینی که‌..."
قبل اینکه بتونم بگم قراره دهن هر کی نتونسته بچه‌اش رو به اندازه‌ی کافی خوب تربیت کنه سرویس کنم؛ به سرفه میفتم.
"یواش یواش!"
متعجب می‌گه و پشتم دست می‌کشه. به حرف زدن ادامه میده تا حدسیاتم رو بریزم دور.

"هیچ‌کدوم نشده! تو چرا انقدر بدبینی آقا پلیسه؟ فقط... یعنی خب..."
بهش می‌پرم: "د بگو دیگه جون به لب شدم!"
"قبل برگشتن با سانا راجع به مادرش حرف زدیم."
یهو می‌گه، شنیدنش شبیه کنده شدن یه چسب زخم عمل می‌کنه. رو زانو می‌ایستم، جلو می‌پرم و دست می‌ذارم روی شونه‌هاش.

"چی؟! چطور؟ حالش خوبه؟ وای... خیلی گریه کرد؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم!"
جمله‌ی آخر رو تقریبا داد می‌زنم، البته با اون صدای گرفته اونقدرها هم شبیه به یه فریاد نیست. دوباره به سرفه میفتم. از شونه پایین می‌کشتم و با اخم یه لیوان آب میده دستم.
"مینهو... واقعا باید یاد بگیری هیجاناتت رو کنترل کنی! این چه وضعشه؟ چطوری تا الان دووم آوردی با این حجم از دراماکوئین بودن؟"

Sweet Mobster (chanho/minchan)Where stories live. Discover now