پلات اول

291 46 156
                                    

نویسنده:
سلام به همگی
امیدوارم حالتون خوب باشه. چند نکته رو قبل شروع باید بگم:

۱. این تو شاتی، هدیه من به دوست خوب و قشنگم ایویه.

۲. این فیک کمی متفاوته و در کنار ژانر BDSM ، یه کوچولو رمز و راز هم داره. از نظر خودم یکم فیکش سمیه پس اگر حس می‌کنید از این مدل فیک خوشتون نمیاد، لطفا نخونیدش. این فیک قراره یه جورایی آخرش... بذارید نگم 😈😈

۳. یکم خشونت آمیز هم هست

۴. هپی انده

اگر با همه اینا اوکی هستید، خوشحال میشم که مردی پشت نقاب رو بخونید 😍😍

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

روی صندلی تمام چوب با پارچه مخمل قرمز نشست. صندلی که براش حکم صندلی ریاست رو داشت و اون واقعا رییس اون عمارت بود. نیشخندی زد و به دو مرد محافظ گفت:«پرده ها رو کنار بزنید.»

هر دو مرد، سریع، دو طرف پرده قرمز رو گرفتن و به کنار کشیدن و بکهیون تونست منظره ای که عاشقش بود رو ببینه. لبخندی زد و گفت:«امروز هوا عالیه و من، منتظر ته مینم. اون عوضی گفت اول صبح میاد ولی الان ساعت ۱۲ ظهره و نیومده.»

پاش رو روی پاش انداخت و رو به مرد گفت:«اتاقم آماده ست؟»

مرد سرش رو به نشانه تعظیم خم کرد و گفت:«بله قربان. همه چیز آماده ست.»

بکهیون نیشخندی زد و پیپش رو از روی میز برداشت و سمت محافظ گرفت و گفت:«روشنش کن!»

مرد سریع پیپ رو گرفت و روشن کرد و سمت رئیسش گرفت. بک، پیپ رو گرفت و گوشه لبش گذاشت و پوکی بهش زد و به منظره نگاه کرد. اون عاشق رنگ قهوه ای و قرمز بود و کل عمارتش، دقیقا از این دو رنگ پر شده بود. مبلمان چوبی قهوه ای با پارچه مخمل قرمز، پرده های مخمل قرمز و اتاق قرمز.

پیپ رو روی میز چوبی گذاشت و گوشیش رو برداشت و به ته مین زنگ زد و به محض شنیدن صداش، گفت:«کدوم گوری موندی عوضی؟»

جدی و خشن گفت. ته مین سریع جواب داد:«نزدیکم قربان. این موش چموش چند بار تلاش کرد فرار کنه.»

بکهیون نیشخندی زد و گفت:«از موجودات چموش خوشم میاد.»

-:«چموش ترین رو براتون آوردم.»

-:«سلامتش رو چک کردی؟»

-:«بله قربان.»

-:«خوبه. زود بیا. نمیتونم خیلی صبر کنم و می‌دونی که صبرم تموم شه چه اتفاقاتی میفته.»

ته مین ترسیده گفت:«بله قربان. سریع میایم.»

بکهیون گوشی رو قطع کرد و اسلحه ش رو از روی میز برداشت. تیرهاش رو چک کرد و روی حالت آماده گذاشت. فقط ده دقیقه میتونست صبر کنه و بعد، اولین شلیک ... اسلحه توی دستش بود و با نیشخند نگاه میکرد و همه، با نفس حبس شده توی سینه، نگاهش میکردن.

The man behind a maskTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang