5

30 4 2
                                    

کوکی درد داشت ... گرگش رو درست حس نمیکرد ولی بازم میفهمید که درد داره ... از جی کی زیاد خوشش نمیومد ... ولی بازم اون بود که بیشتر وقتا ازش مواظبت میکرد و الان حالش خوب نبود ...
خودشم حال خوبی نداشت ... بعد از این که از اون اتاقک بیرون برده بودنش بیشتر از ۵ نفر بهش دست زده بودن... اخه ... کوکی بلد نبود بیشتر از ۵ تا رو بشماره ...
هر لحظه از سر درد کمر و لگنش و لمس و اون همه فشار بیشتر غرق در فضای کودکیش میشد و سنش هم کم تر ...
لمسای اون اجوشی گنده بک از همه بیشتر شد ... به حدی که بغلش کرد و همراه خودش اون رو به جای دیگه ای برد ‌‌... به زور روی تخت خوابوندنش ... اون اجوشی چیزی از اماده شدن داشت میگفت ... قرار بود بره مهمونی ؟!
همون حریر نازک از پاش بیرون اومد ... چیز توپی شکلی رو به زور توی دهنش فرو کردن ...  چند نفر دست و پاش رو گرفتن و اجوشی روی بالا تنش خیمه زد .‌
میگفت میخواد بدونه چه جور ماهیی گرفته ... مگه اجوشی ماهیگیری بلد بود ؟؟
چیزی رو روی سر کوچولوش ( دیکش) حس کرد و بعد از اون مایع خنکی واردش شد . کوکی سعی کرد جیغ بزنه و خودش رو تکون بده ولی نه گگ اجازه میداد و نه اونایی که گرفته بودنش ... چرا اجوشی با نیشخند درد کشیدنش رو نگاه میکرد ؟؟ با وارد شدن چیز نازکی داخل عضوش از ته وجود داد زد و اشکاش دیدشو تار کرد .
بی توجه به گریه هاش به سینه های نیمه برجسته و کوچیکش گیره های سفتی زدن و دوباره همون لباسا رو تنش کردن ...
صدای محو اجوشی رو میشینید که میگفت ماهی نیست ... جواهره ... و بعد از اون دوباره توی بغل همون پیر مرد فرو رفت و از اون اتاق به اون مکان پر زرق و برق برده شد .

چرا اشتباهی بهش میگفت زَهره ؟! اون کوکی بود ...

گریش هر لحظه شدید تر میشد ولی یه لحظه اجوشی مجبورش کرد بالا رو نگاه کنه .

اون دو تا تیله ی مشکی رنگ براق که یه لحظه قرمز شد  و اون نگاه ... تو اوج کودکیش حس خوبی بهش داشت ... یکم اروم شده بود ولی وقتی صدای اجوشی توی گوشش پیچید سعی کرد بغض رو بخوره .

~بیبی خوبی باش.

بیبی ... اون بیبی خوبی بود ... اون حرف گوش کن بود ... بچه ی تمیزی بود ... نمیخواست کسی ازش ناراحت بشه ...

دست کبودش رو روی عضو دردناکش گذاشت و سرش رو پایین انداخت ... اینقدر به کوچولوش دست زده بودن و فشارش داده بودن که درد میکرد ...

با بغض زیر لب بی توجه به همهمه ی پیش اومده سر شرط بندی شروع به حرف زدن با عضو دردناکش کرد .

+ کوکی دوسِت داره ... ببشید ... نمیشه بوس بوسیت کنم ... لبای کوکی تا اونجا نمیرسه ...

دستش رو به لباش زد و بعد از غنچه کردنش اروم دستش رو فاصله داد و از روی حریر به عضوش کشید .

+ اینم بوس ... دیگه درد نکن ... کوکی ناراحت میشه ... زود خوب شو ...

هنوزم بغض داشت ... ضعف اجازه ی پردازش محیط اطراف رو بهش نمیداد ... اون دارو های تزریقی نه تنها گرگ ، بلکه بدن کوچیک خودش رو هم ضعیف کرده بود .‌

white omega / امگای سفیدWhere stories live. Discover now