ฅ🀚ฅ

36 11 31
                                    

با صدای باز و بسته شدن در، جیمین دست از سشوار کردن موهاش برداشت و با دست کشیدن داخلشون سعی کرد ژل های باقی مونده روی دستاش رو پاک کنه و برای آخرین بار به موهاش حالت بده.

با شدت پیدا کردن رایحه ی قوی نارگیل، امگای جیمین خرخری کرد و سعی کرد با پخش کردن رایحه ی وانیل خودش به آلفاش پاسخ بده.

جیمین با گذاشتن برسش روی میز، با بالا آوردن سرش، با چشمای براق و یه کم گرسنه ای که بهش خیره شده بود، رو به رو شد.

با کج شدن سر جیمین، جفتش فاصله ی بینشون رو با قدمای بلند و سریع طی کرد و با رسیدن بهش از پشت تماما امگا رو داخل بغل خودش حل کرد و دماغش رو روی غده ی رایحه اش مالید و با بازیگوشی دندوناش رو روی گردن سفیدش که نبودن جای مارکش روش آلفاش رو عصبانی و بی قرار کرده بود، کشید.

جیمین خرخری کرد و با گذاشتن سرش روی شونه ی کوک بوسه ای روی لپش گذاشت و دماغش رو برای رایحه گذاری سر جای بوسه اش کشید:"کوک."

جونگکوک همچنان که روی امگاش رایحه گذاری می کرد با صدای خفه ای هومی گفت:"هیچی از رایحه ی خودم باقی نمونده آلفا. جلوی خانوادت خوب نیست."

کوک اخمی کرد که برای جیمین نمایان نبود:"تو امگای منی و این به کسی مربوط نیست که تو رو توی رایحه ی خودم غرق کنم یا نه بستنی وانیلی من!"

جیمین لبخند کمرنگی زد:"به قول خودت این اولین باره که قراره رسما باهاشون آشنا بشم و تصویر اولیه خیلی مهمه کوک. کجا رفت اون رئیس جئون مبادی ادب؟"

کوک گاز آرومی از گردنش گرفت:"خودشو با اسپرمام توی بدن پارک جیمین جا گذاشته و با گزینه ی عدم وجود آداب جئون جیمین، جاشو عوض کرده! تو هیچوقت اینطوری نبودی بیبی! استرس داری؟"

جیمین لبش رو گاز گرفت:"می تونم با کَردَنت، آداب و استرس رو با هم به کونت تقدیم کنم عزیزم...بعدشم بهت گفتم من پارک جیمینم نه جئون...خان...خانوادت هنوز موافقت نکردن که من رو توی خانوادشون بپذیرن و -با بالا آوردن دست چپش، جای خالی روی انگشتر حلقه اش رو نشون کوکی داد که از آینه بهش زل زده بود و با لحنی که شوخی بودنش مشخص بود، چشمشو گردوند- من حلقه ای اینجا نمی بینم. خدای من! لطفا نگویید که جئون جونگکوک از خاندان فاکینگ سرشناس جئون میخواد بدون حلقه چند هزار دلاری با من ازدواج کنه؟ یالا جئون...حلقه ی بزرگ من با یاقوت های قرمز و زمرد سبزم کجاست؟ هان؟"

کوک با دیدن شیطنت کمرنگ داخل چشمای امگاش لبخند کمرنگی زد:"هیونگ؛ از کی تا حالا اینقدر به جواهرات علاقمند شدی؟ باید زودتر بهم می گفتی تا بیشتر برات بگیرم."

͓͓A͓̽ B͓̽ C͓̽ D͓̽ E͓̽ F͓̽ ×͜× N̶o̶t̶ U̶ ×͜× ᑲᥙ𝗍 Y͓̽o͓̽u͓̽r͓̽ M͓̽O͓̽M͓̽Donde viven las historias. Descúbrelo ahora