پارت1_(باور نکردنی)

66 8 0
                                    

-هنوزم نمی‌تونم درک کنم اون پسربچه جفت دیگمون باشه
تهیونگ کلافه گفت و نگاهش را به آلفای روبه‌رویش داد
-این که نفر سومه یکم عجیبه ولی اون خیلی شیرینه
-یونگیااا لطفا میشه براساس احساسات تصمیم نگیری؟درسته جفت حقیقیمونه ولی اون هنوز یک بچست که تازه جنسیت دومش مشخص شده فکر کن استادهای دانشگاهش برن بهش بگن هی کوچولو ما آلفاهاتیم می‌خوای باهامون ازدواج کنی و بعدش توله های قد و نیم قد برامون به‌ دنیا بیاری؟اصلا به این فکر می‌کنی شاید آینده اون بچه نابود بشه و ما مقصر هست...
-هی هی رفیق داری زیادی پیش میری من فقط گفتم شیرینه
تهیونگ چشم هایش را بهم فشرد و به زمانی که متوجه شدند نفر سومی وجود دارد فکر کرد

" -همچین چیزی ممکن نیست دکتر لی
-از نظر علمی نایاب هست ولی غیر ممکن نیست‌...باتوجه به مطالعاتی که داشتم فهمیدم سالها قبل یه همچنین موردی بوده و این در صورتی امکان داره که یکی از شما سه نفر خون نوادگان سلطنتی رو داشته باشین
دکتر عینک ته‌ استکانیش را با انگشت اشاره بالاتر داد و سعی کرد با ادامه حرفش آن دو آلفای شوک رو قانع کند
-تئوری عجیبی در این مورد وجود داره که نتونستیم بفهمیم واقعیت داره یا نه ولی در زمان قدیم گفته می‌شده اگه سه نفر جفت حقیقی هم هستن در زندگی قبلیشون دو نفر از اونها باهم ازدواج کردند و بخاطر سوگند هاشون در این زندگی هم جفت میشن و نفر سوم بخاطر عشق زیادی که به یکی از اونها داشته بر اثر سندروم شکستگی قلب میمیره و الهه ماه تصمیم میگیره که اون عاشق رو به معشوقش برسونه
دو آلفا به تنها چیزی که فکر میکردند این بود'ناراحت کنندس' "

-ولی ما نمی‌تونیم این موضوع رو مخفیش کنیم
چشمهای خسته‌اش که کمی بخاطر کم‌خوابی و فکر کردن های بیش از حد اخیر قرمز بود باز کرد و به دست های یونگی نگاه کرد
-اون فقط خیلی سنش کمه یونگی
یونگی نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و از روی مبل بلند شد یک دست تهیونگ را درون دوتا دستانش گرفت و زمزمه تقریبا بلندی کرد
-دیروقته عزیزم فردا راجبش حرف می‌زنیم فعلا بیا بخوابیم
سرش را برای آلفای بزرگتر تکان داد و بلند شد

چشم هایش را نیمه باز کرد و پرده‌ای که یادشان رفته بود بکشند و الان نور را مستقیم به صورتشان انداخته بود لعنت کرد به ساعت نگاه کوتاهی کرد و با یادآوری کلاس هایی که داشتند بلند شد
-یونگیا بیدارشو...یونگی هیونگ
دستش را سمت موهای پریشان یونگی برد و آنها را عقب زد
-یونگی هیونگ بیدارشو
-بیدارم عزیزم
تهیونگ بعد مطمئن شدن از اینکه آلفای بزرگتر بیدار است به سمت حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت حوله‌ای دور پایین تنه‌اش بست و با حوله کوچکتری موهایش را کمی خشک کرد
از اتاق خارج شد و یونگی را در حالی که تند تند غذا می‌خورد دید به سمش رفت و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و اندکی فشرد
-آرومتر بخور عزیزم وقت زیاده
-می‌دونم ولی استرس دارم...امروز با اون کلاس دارم
قهوه رو‌به‌روی یونگی را برداشت و همانطور که کمی آز آن را مزه می‌کرد زیر لب "منم"ی زمزمه کرد
بعد از خوردن صبحانه و عوض کردن لباس هایشان با کت و شلوار رسمی به طرف ماشین حرکت کردند آلفای بزرگتر سمت راننده نشست مسیر تقریبا طولانی خانه تا دانشگاه در سکوت طی شد ماشین را در جای مخصوص پارک کرد و پیاده شدند آلفای بزرگتر به سمت پسر کوچکتر رفت و مقابلش ایستاد
-می‌خوای بهش بگی
سرش را به شانه یونگی تکیه و به چپ و راست تکان داد
-نمی‌دونم باید چیکار کنم...بنظرت باید بهش بگیم؟
دست هایش را دور آلفای کوچکتر حلقه کرد و بوسه نرمی به روی موهای عسلی رنگش زد
-منم نمی‌دونم ولی بنظرم باید بهش بگیم تا خودش تصمیم بگیره
-اما اگه قبولمون نکرد چی؟
-نمی‌تونیم مجبورش کنیم عزیزم
-درست میگی
وارد ساختمان دانشگاه شدند و راهشان را جدا کردند تا به کلاس هایی که امروز داشتند برسند
بعد از تمام شدن کارهایشان تصمیم گرفتند همه چیز را به فرد سوم بگویند
در یکی از کلاس‌های خالی نشسته و منتظر بودند با صدای در و باز شدن به فردی که داخل شد نگاه کردند
-با من کاری داشتید؟
آلفای بزرگتر که متوجه استرس پسر کوچکتر شد به صندلی های خالی اشاره کرد
-بله لطفا بشین باید باهات حرف بزنیم
امگا روی یکی از صندلی ها نشست و به دو آلفای بزرگتر نگاه کرد
-جونگ کوک فکر کنم علامت جفت حقیقی برات ظاهر شده
جونگ کوک متعجب سر تکون داد
-شاید این چیزی که می‌خوایم بهت بگیم برات خیلی عجیب باشه ولی منو تهیونگ باهم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که بهت بگیم و بزاریم خودت تصمیم بگیری...در واقع شوکه کنندست
آلفای کوچکتر سری تکان داد و کت مشکی رنگش را روی دستانش جابه‌جا کرد
-مقدمه چینی نمی‌کنم و یک راست اصل مطلب رو می‌گم...تقریبا شیش ماه پیش من و یونگی به طرز عجیبی فهمیدیم که جفت هستیم هفته قبل که داخل دستشویی لباستو در اورده بودی تا تمیز کنی من دیدمت
امگا اخمی کرد و با تن صدای تقریبا بلندی گفت
-من رو دید می‌زدید؟
آلفای بزرگتر نفس عمیقی کشید و حرف‌های جفت آلفایش را ادامه داد
-تهیونگ نشانتو دید‌...یکم توضیحش سخته ولی نشان هامون یکیه...در واقع ما جفت حقیقی همدیگه‌ایم
سکوت چندثانیه‌ای بین سه نفر ایجاد شد و با خنده بلند امگا شکست
-وایییی...چقدر خنده‌دار بود...دوربین مخفیه؟
دو آلفا صبر کردند تا خنده پسر کوچکتر تمام شود
-نه شوخیه نه دوربین مخفی
تهیونگ دکمه های پیراهن سفید رنگش را باز کرد و نشانش را که از روی ترقوه‌اش شروع و تا سینه سمت چپش ادامه داشت را به امگا نشان داد
-باور نکردنیه

---------------------------------------------

سلام
گمشده‌ی ونوس اولین فیکیه که می‌نویسم و قطعا عالی نیست اما امیدوارم دوستش داشته باشید و بهش عشق بورزید

𝑳𝒐𝒔𝒕 𝑽𝒆𝒏𝒖𝒔Where stories live. Discover now