پارت7_(درد)

21 5 2
                                    

سوهی کارش را شروع کرده بود و موچین را درون زخم تهیونگ می‌چرخاند تا گلوله را پیدا کند
ناله‌ی از درد تهیونگ بلند شده بود رنگ صورتش به سفیدی می‌زد و خودش را دوباره و دوباره بابت شغلش لعنت می‌کرد
خون دوباره راه خودش را باز کرده بود و بیشتر تن برهنه تهیونگ را رنگ می‌کرد
دکتر بالاخره گلوله را خارج کرد و بعد دور زخم را با گاز استریل تمیز کرد و آن را کنار گذاشت گاز استریل دیگری برداشت و روی زخم گذاشت و با چسب زدنش کارش را تمام کرد برای زخم پهلو‌اش هم همین کار را کرد و بالاخره کارش تمام شده بود
تهیونگ کاملا هوشیار نبود و گاهی فقط پلک میزد
سوهی دوباره با آمپولی برگشت و آن را درون بازوی ورزیده تهیونگ فرو کرد
-بهت مسکن زدم یکم دردتو از بین می‌بره
رفتی خونه قرص بخور و هرروز بیا سازمان زخمتو چک کنم...و لطفا این دفعه به حرفم گوش کن و مراقب باش دفعه پیش که زخمت عفونت کرده بود پدر منو درآوردی تو
تهیونگ لبخند کوچکی زد و هوسوک تشکر کرد
-ممنونم سوهی...اگه دردش زیاد بود چیکار کنیم؟
-فقط مسکن بخوره
نگاهی به تهیونگ کرد و ادامه داد
-روزی یکی...فقط یکی
بعد از آن لباس های خونی و کثیفشان را در ون مشکی رنگ عوض کردند و به سمت فرودگاه راه افتادند
تهیونگ درد داشت هنوز آثار سرماخوردگی درونش پیدا و سطح هوشیاری‌اش پایین بود به طوری که به هوسوک تکیه کرده و فقط سعی می‌کرد همگام با او راه برود
-تهیونگ خوبی؟
آلفا سوال هوسوک را بی‌پاسخ گذاشت و چشمانش را به روی هم فشرد دیدش تار بود و به خوبی جلویش را نمی‌دید ورودشان به فرودگاه و صدا زدن شماره‌ی پروازشان در یک زمان بود
هوسوک دستش را به دور کمر آلفا محکم کرد و اورا بیشتر به خودش چسباند
-راحت بهم تکیه کن به زودی می‌ریم خونه و می‌تونی استراحت کنی
از گیت بازرسی عبور کرده بودند و هوسوک چمدان خودش را همراه با ساک تهیونگ تحویل داده بود ؛ پاسپورت‌هایی که هیچکس متوجه جعلی بودنشان نمی‌شد چک شده و بالاخره از گیت پرواز عبور کرده و سوار هواپیما شده بودند
صندلی‌هایشان کنار هم بود و این هوسوک را خوشحال می‌کرد چون می‌توانست در تمام طول پرواز مراقب آلفا باشد
تهیونگ را طوری نشاند که فشار به روی پهلو‌ی تیر خورده‌اش نباشد
-استراحت کن تهیونگ من مراقبتم
تهیونگ تشکری کرد و چشمانش را بست نمی‌دانست چند دقیقه بعد و چطور ولی به خواب عمیقی فرو رفت طوری که وقتی چشمانش را باز کرد هواپیما فرود آمده و مسافران در‌حال خروج از هواپیما بودند
-می‌تونی بلند بشی؟
تهیونگ سرش را تکان داد و از روی صندلی بلند شد
حالش بخاطر استراحتی که کرده بود بهتر بود هنوز هم درد داشت ولی مثل سابق نبود که حتی نتواند راحت راه برود
از هواپیما خارج شدند و بعد از گرفتن وسایلشان بالاخره از فرودگاه بیرون آمدند
-برنامت چیه؟
تهیونگ کمی فکر کرد و به حرف آمد
-برنامه‌ای ندارم...می‌خوام برم خونه...توهم بیا با من بریم
-اوه نه مزاحمتون نمی‌شم
تهیونگ لبخندی زد و حرف امگا را رد کرد
-نه مزاحم نیستی بیا بریم یونگی خوشحال می‌شه ببینتت
-اخه توهم الان خسته‌ای بهتره استراحت کنی
-ناز نکن بچه بیا بریم خونه من
هوسوک آهی کشید و سرش را تکان داد
-هرچی می‌گم اخرش حرف خودت رو می‌زنی باشه بریم خونه تو
تهیونگ لبخندی زد و موهای مرتب امگا را بهم ریخت
بالاخره تاکسی گرفتند و سوار شدند در طول راه هیچکس صحبتی نکرد هردو به یک چیز فکر می‌کردند
آینده؛آیا قرار بود در آینده اتفاقات خوبی برایشان بیفتد یا قرار است در تباهی غرق شوند؟
ولی خب به قول سنت اگزوپری 'وظیفه ما ساختن آینده است ، نه پیش بینی آن'
بالاخره به مقصد رسیده بودند بعد از حساب کردن کرایه به طرف در رفتند
تهیونگ زنگ را فشرد و منتظر ماند صدای قدم‌هایی به گوش می‌رسید که به در خانه نزدیک می‌شود در باز شد و چهره جفت امگایش در پس آن نمایان شد
-اوه...سلام تهیونگ‌شی
تهیونگ که حالا لبخندش کمرنگ تر شده بود سلام ارامی کرد و وارد خانه شد پشت سر آن هوسوک و چمدان بزرگش بود که داخل خانه می‌شد و با تعجب از کنار امگای کوچکتر می‌گذشت
بوی غذا می‌آمد و صدای شیر آب از داخل آشپزخانه به گوش می‌رسید تهیونگ ساکش را وسط راه ول کرد و خودش را به یونگی رساند از پشت اورا در آغوش گرفت و پایین گوشش را بوسید
-ونوس...حس می‌کنم سال‌ها ازت دور بودم
یونگی بالاخره در آغوش تهیونگ چرخید و به پیشانی‌اش بوسه زد
-یه طوری غر می‌زنی انگار من بی خبر رفتم مسافرت ارغوان من
تهیونگ لبخندی زد و نفسی گرفت
-ولی هنوزم چیزی از دل تنگی من کم نمی‌شه...بیا بریم سالن باید یه کسی ‌رو بهت معرفی کنم
دست یونگی را گرفت و به طرف سالن پذیرایی کشاند یونگی با دیدن امگای غریبه‌ی داخل سالن تعجب کرد و سلام آرامی گفت هوسوک با شنیدن صدای یونگی از روی مبل بلند شد و دست یونگی که به طرفش دراز شده بود را فشرد
-جانگ هوسوک بهترین دوست من و مین یونگی جفت و میت آیندم...جونگ‌کوک هم داستانش طولانیه ولی خب باید بگم جفت من و یونگیه و فعلا با ما زندگی می‌کنه
تهیونگ به ترتیب اول به امگا و بعد به الفای بزرگتر اشاره کرد و بعد از مکثی جفت امگایش را معرفی کرد و حرفش را به پایان رساند
-خوش اومدید هوسوک‌شی...به موقع اومدید...شام تا چند دقیقه دیگه حاضر می‌شه...جونگ‌کوکی می‌تونی بیای کمکم؟
جونگ‌کوک سرش را تکان داد و همانطور که از روی مبل یک نفره بلند می‌شد گفت
-اومدم یونگی‌شی
بعد از رفتن یونگی و جونگ‌کوک بالاخره هوسوک به حرف آمد و طوری که صدایش به آشپرخانه نرود گفت
-نگفته بودی جفت جدید داری
تهیونگ آهی کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد
-انقدر اتفاقا پشت سرهم افتاد که یادم رفت بهت بگم حدودا یک یا دو هفته پیش من داخل دستشویی دانشگاه نشان جونگ‌کوک رو دیدم و لعنتی خیلی شبیه به نشان من و یونگی بود من اومدم به یونگی گفتم و باهم رفتیم پیش دکتر و می‌دونی دکتر چی گفت بهمون؟ که این موضوع غیر ممکن نیست و یک اتفاق نادره پس یونگی پیشنهاد داد تا جونگ‌کوک بیاد با ما زندگی کنه تا بتونه تصمیم بگیره می‌تونه مارو قبول بکنه یا نه
هوسوک فقط 'اوه'ی گفت و به یک نقطه خیره شد
با صدا شدن اسمشان به طرف آشپزخانه رفتند و پشت میز نشستند
میز پر بود از غذاهای متنوع و رنگارنگ
کیمچی،دوکبوکی،سئولئونگ تانگ،هائمول پجون،بی‌ بیم‌ باپ  و کیمباپ
هوسوک و تهیونگ شروع کردند به غذا خوردن
هوسوک کمی بی بیم باپ برداشت و درون دهانش گذاشت و یکم جوید
تهیونگ انگار که تازه چیزی  یادش آمده باشد چشمانش گشاد شد و به طرف هوسوک برگشت
دستش را جلوی دهان هوسوک نگاه داشت و بلند داد زد
-تفش کن...به من نگاه نکن تفش کن
هوسوک متعجب از رفتار تهیونگ محتوای درون دهانش را با خجالت درون دست تهیونگ خالی کرد
-چیزی شده؟
-----------------------------------
سلام
من برگشتم با یه پارت جدید
امیدوارم دوستش داشته باشید
و بابت اینکه دیر پارت اپ می‌کنم مدرسه‌ و یک سری مشگلات دیگه هستش من ازتون عذر خواهی می‌کنم و بهتون قول می‌دم هر وقت سعی کنم پارت جدید رو اپ می‌کنم
ممنونم♡

𝑳𝒐𝒔𝒕 𝑽𝒆𝒏𝒖𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora