پارت3_(آرزو می‌کنم)

39 11 0
                                    

مادرش را دوباره به روی صندلی نشاند و دست های ظریف و کمی چروکش را در دستانش گرفت
-دکتر نگفت چرا اینطوری شده؟
-گفت که فشار عصبی بوده
-میتونم ببینمش؟
-باید با دکترش حرف بزنی
یونگی سرش را تکان داد و بلند شد
-همینجا منتظر بمون تا من با دکترش حرف بزنم
-باشه پسرم

بعد از حرف زدن با دکترش به سمت جایی که مادرش همراه با تهیونگ و امگایشان ایستاده بودند رفت
-دکتر میگه خطر رفع شده ولی باید حواس خودمون رو جمع کنیم...گفت تا الان باید بهوش می‌اومده و می‌تونیم ببینیمش
یونگی این را گفت و داخل اتاق شد پشت سرش مادرش و جونگ کوک وارد شدند
آلفای کوچکتر پس از تردید های فراوان بالاخره وارد اتاق شد پدر یونگی که با خنده مشغول خوش و بش با پسر و همسرش بود و هرازگاهی به امگایی که کناری ایستاده بود نگاه میکرد با ورود تهیونگ به اتاق به او خیره شد و لبخندش جمع شد و اخم پررنگی روی صورتش جا خوش کرد تهیونگ دستپاچه تعظیم نود درجه‌ای کرد و لبخند کوچکی زد
-سلام آقای مین خوشحالم که بهوش اومدید
وونیونگ پوزخند عصبی زد و گفت
-خوشحالی؟میتونم مطمئن باشم که دلت نمیخواست زنده بمونم...تو اصلا اینجا چه غلطی میکنی؟بهت نگفتم دلم نمی‌خواد قیافتو ببینم؟مگه من به تو نگفتم دلم نمی‌خواد با یونگی ببینمت
یونگی به طرف آلفایش که حال لبخندش جمع شده و اشک درون چشمانش حلقه زده بود  رفت و رو به پدرش گفت
-پدر لطفا...
تهیونگ دست یونگی را به معنی ادامه ندادن حرفش گرفت و دوباره لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود زد
-من متاسفم آقای مین نمی‌خواستم عصبی‌تون کنم
دوباره تعظیم نود درجه‌ای کرد و ادامه داد
-من میرم بیرون تا شما راحت استراحت کنید...امیدوارم هرچه زودتر خوب بشید
برگشت و به طرف در رفت و بازش کرد ولی قبل از خارج شدن چیزی محکم به پشتش خورد و بعد با صدای بدی به روی زمین افتاد صدای هین کشیدن کسانی که در اتاق حضور داشتند و صدای داد و فریاد پدر یونگی در اتاق طنین انداز شد
-پسره‌ی بی چشم و رو آرزو می‌کنم بمیری تا زندگی پسرم از شر هر آشغالی پاک بشه خوب شد که پدر و مادرت مردن و ندیدن تو چه هرزه‌ای شدی
اشک های تهیونگ راه خودشان را پیدا کرده و انگار باهم مسابقه گذاشته بودند در را پشت سرش بست تا بیشتر از این چیزی نشنود گرچه صدای پدر آلفایش بلندتر از چیزی بود که با بستن در دیگر به گوشش نرسد و او همچنان تهیونگ را مورد عنایت فحش هایش قرار می‌داد

دیگر نمی‌توانست انجا بایستد باید می‌رفت
با قدم های بلند درحالی که سعی داشت جلوی اشکهایش را بگیرد از بیمارستان خارج شد و به طرف مقصدی نامعلوم قدم برداشت
نمی‌دانست چند ساعت گذشته و چقدر راه رفته اما وقتی با قطره‌های باران که بر صورتش فرود می‌آمدند و خبر از بارانی شدید می‌دادند به خودش آمد و به آسمان که تیره و تار شده بود خیره شد حال میدانست کجا می‌خواهد برود
مادر و پدرش انتظارش را می‌کشیدند پس بدون توجه به باران و خستگی ساعت ها راه رفتن به سمت جایی که پدر و مادرش را خاک کرده بودند قدم برداشت در این حین خاطراتش را مرور می‌کرد
دقیق نمی‌دانست از چه زمانی ولی تا جایی که به یاد داشت از وقتی درک و فهمی از زندگی داشت یونگی را می‌شناخت او همبازی دوران کودکی‌اش و بهترین دوستش بود؛با پدر و مادرش زندگی خوبی داشتند اما در تولد ده سالگی تهیونگ وقتی از بوسان به سئول برمی‌گشتند تا تولد تهیونگ را با خانواده یونگی جشن بگیرند ماشینشان با کامیون بزرگی تصادف کرده و مرده بودند پسر ده ساله نمی‌دانست انتظار برگشتن پدر و مادرش قرار است ابدی شود
دوستان و آشنایانشان برای دلداری به او می‌گفتند که خوش به حالش است و باید خدایش را شکر کند که همراه پدر و مادرش به بوسان نرفته وگرنه الان اوهم پیش مادر و پدرش بود ولی آیا واقعا خوش به حالش بود؟

𝑳𝒐𝒔𝒕 𝑽𝒆𝒏𝒖𝒔Where stories live. Discover now