پارت اول

192 16 0
                                    

پارت اول

هنوزم توی شوک بود ، دقیقا نمی‌دونست چقدر از بحثی که با پدرش قبل از رسیدن به محضر کرده بود می‌گذشت . 

تا هفته پیش تموم فکر و ذکرش ، تحویل نقاشی های پرتره مشتریاش بود ،  حالا باید تن به ازدواج اجباری با پسر شریک پدرش میداد. 

_ بهتره اخماتو باز کنی و از عالم هپروت بیای بیرون پسر … میدونی که اگه خانواده بنگ نبودن الان به جای اینکه گالری نقاشی داشته باشی ، باید کنار خیابون شاهکارهاتو می‌فروختی مسترلی آندره…  ( آندره نقاش معروف فرانسوی)

پدرش با پوزخندی  که از تو آینه، عقب ماشین رو نگاه میکرد به مینهویی که توی لباس دامادی روی صندلی عقب نشسته بود و توی بهت و حیرت به بیرون زل زده بود ، گفت .  

_ بهت گفته بودم من دختر ندارم که البته اگرم داشتم ممکن بود تو این یه مورد به کارم نیاد ، از شانس بد تو و خوب من ، پسر بنگ سوجون گرایشش به پسراست و مثل اینکه جنابعالی تو این چند سالی که زندگی کردی ،  بالاخره یه جا بدرد من خوردی و دل پسر رو بردی … همون شب مهمونی خواست بیاد سراغت اگر توی کم عقل یکم دیرتر ….

_ بسه آپا، توروخدا تمومش کن . من که به دستور شما دارم روی زندگیم قمار میکنم چرا داری با یادآوری اون شب دردمو زیادتر می‌کنی ؟! 

به خوبی به یاد داشت ، درست یک ماه قبل ، تو مهمونی که خاندان بنگ برای نوه پسریشون که به تازگی از پاریس به کره اومده بود ، اون و دید . همون روز پدرش تاکید کرد که تمام کارهاشو لغو کنه و به مهمونی شریکش بیاد ، با عصبانیت خیلی زیاد قرارشو که از مدت ها پیش براش برنامه ریزی کرده بود رو لغو کرد . شریکی  که نمیدونست چطور سر از زندگیشون درآورده  و حالا شده بود عذاب روحش . ترجیح میداد زندگی سخت تری داشته باشه تا اینکه برای خوش خدمتی به این خانواده که پدرش خودش رو مدیون اونها میدونست ، به این جشن کوفتی بیاد .  

با  تکیه دادن سرش به پشتی صندلی ، پنجره ماشین رو کمی پایین داد تا هوای سرد زمستون به سلول های گر گرفته بدنش برسه و گرمای سوزاننده وجودش رو کمی خنک کنه . 

_ احمق ، عاشق شدنت روی دمای بدنتم تاثیر گذاشته … 

با حرف پدرش ، یاد اون افتاد . با یاد آوری گرمای آغوش  معشوقه اش ، قطره اشک سمجی که سعی در بیرون اومدن از چشمای بسته اش داشت ، پیروز شد و همراه با خودش کمی از میکاپش رو شست و به پایین لغزید. 

با رسیدن به خیابونی که محضر در اون قرار داشت فهمید که ثانیه های آخر زندگی قبلیش به سرعت سپری شدن و تا چند دقیقه دیگه فصل اجباری زندگیش شروع میشد . 

با قدم های نامطمئن از پله ها بالا می‌رفت . پدرش بدون توجه به حال بد مینهو او رو پشت سرش رها کرد و از شدت ذوق با قدم های بلندی که بی شباهت به دویدن نبود ، به سمت نجات دهنده ثروتش رفت  .  با حالی خراب ،  کرواتی که حس خفگی بهش میداد رو کمی شل کرد که با قرارگرفتن دستی دور بازوش نفسش کمی حبس شد و بدنش رو به عقب کشید :

 Force Marriage  ازدواج اجباری          Where stories live. Discover now