پارت چهاردهم (پارت اخر)

130 10 0
                                    

پارت چهاردهم  (پارت آخر)

_ آره مینهو تو حاصل یک رابطه ی بدون ازدواجی . پدرت وقتی که مست بوده به خدمتکار خونش تجاوز می‌کنه و اون زن باردار میشه . میدونستی مادر واقعیت ، شوهر داشته ؟ پدرت انقد اشغال بوده که به زن یکی دیگه هم رحم نکرده. شوهر اون زن ، قدرت باروری نداشته و وقتی متوجه میشه همسرش بارداره ، می‌خواسته مادرت رو طلاق بده که مادرت ازش میخواد تا وقتی بچه به دنیا میاد تحمل کنه و بعد اون رو به جونهو لی میسپره و هیچ وقت به سراغش نمیاد. مادر فلیکس چون تا اون زمان باردار نمی‌شده ، تو‌ رو به اجبار پدرت قبول می‌کنه ، فقط برای اینکه دهن پدرش رو ببنده و بگه اموالشون بی وارث نمونده . وقتی فلیکس به دنیا میاد هم که خودت خوب میدونی…. 

دیگه گریه نمی‌کرد . فهمید . دلیل  بی رحمی مادرش ، سردی رفتار برادرش ، بی توجهی پدرش …فهمید چرا مثل یک شی یا موجود بی ارزش باهاش رفتار می‌شده. اینکه به یکی از سوال های بزرگ زندگیت جواب داده بشه خیلی خوب بود اما حقیقت همیشه تلخه ، دردناکه ، سوزانندس … مینهو واقعا داشت میسوخت . از شوک شنیدن این حرف ها فقط به آب راکد داخل استخر زل زده بود . یعنی ممکن بود جیسونگ دروغ بگه و فقط برای اینکه ولش کرده بود انتقام بگیره ؟ 

_دهن گشادت رو ببند سونگ ، بگو قصدت از این مسخره بازیا چیه … به تو ربطی نداره که همسر من چجوری به دنیا اومده و مادرش ولش کرده ….

اوه خوب شد ..‌ همسرش تایید کرد . پس دروغی درکار نبود و اون واقعا حرومزاده بود….

سونگ خندید و با اسلحه ای که تو دستش بود کمی روی شقیقه اش رو خاروند. 

_ شرط خانوادت برای ازدواج با مینهو رو گفتی بهش؟ اینکه بعد از یک سال باید با یه دختر یا  یک پسر اصیل از یک خانواده سرشناس نامزد بشی رو هم میخوای بهش بگم ..؟

نه نه … توان تحمل یک حقیقت دیگه رو نداشت . به اندازه کافی شنیده بود . خسته بود . از این زندگی که همه چیزش و همه کسش بهش دروغ گفته بودن ،  خسته بود .

_ میدونی مینهوی عزیزم ، بنظرم اشتباه کردی .. باید همون روز طلاقش میدادی . چون بعد از یک سال مجبور به جدایی می‌شدی. 

اینبار مینهو فقط کمی سرش و چرخوند وکاملا بی حس از هرگونه احساسات و غرایز انسانی به جیسونگ نگاه کرد . 

_دلیل مخالفتشون این بود که خون توی رگ هات از اون زن ، یعنی مادر فلیکس که مثلا اشراف زاده و اصیل زادست ، نیست.  

قرار‌بود  چان با پسر یکی از وزرای فرانسه ازدواج کنه و بعد ، هرکدومشون از طریق لقاح مصنوعی ، دوتا نوه به دنیا بیارن که مایه افتخار خاندانشون بشن و یه جورایی  بحث وارث و این مسخره بازیا بود که این عشق و عاشقی چان وقتی عکست رو دید ،  بدجوری زد تو کاسه کوزه خانواده و نقشه هاشون .  

 Force Marriage  ازدواج اجباری          Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz