پارت دوم

103 12 0
                                    

پارت دوم 

تو آسانسور شونه به شونه هم‌ ایستاده و جفتشون سکوت کرده بودن . مینهو هم میدونست که بخاطر رفتارهای امروزش چان از دستش دلخور و عصبیه ، پس باید یه کاری میکرد ، نباید انقد سریع دعوا و بحث رو شروع میکرد. 

هنوزم به خوبی یادش بود قراری که با پدرش بسته بود. شرکت پدرش در معرض یک ورشسکتی بزرگ بود ، ازدواج اجباری مینهو و چان باعث شده بود نه تنها ورشکستگی پدرش از بین بره بلکه سهامش تا چندین برابر ارزشش بالاتر رفته بود . 

_ فقط چند هفته پسر تحمل کن ، بزار تمام پول طلبکارها رو با سود سهام شرکت پرداخت کنم ، بعدش با یه دعوای ساختگی میتونی مهریه تو بگیری و دست پر از خونه اون نوه پسر بازشون بیرون میای و هم اینکه به اون عشق احمقانت میرسی … هر چند که چان ارزشش از اون پسره ی لاابالی که عاشقشی خیلی بیشتره … 

با یادآوری حرفای پدرش درد بدی تو قفسه سینه اش پیچید و با بلند کردن سرش به خودش اومد و دید خیلی وقته در آسانسور باز شده و چان منتظر او ایستاده : 

_کاش بفهمم دقیقا توی مهمترین روز زندگیت ، کجاها سیر می‌کنی… 

با لبخندی که رنگ و بوی غم داشت از آسانسور خارج شد و تمام تلاشش رو کرد تا به خوبی بتونه تو این نقشی که قرار بود به مدت چند هفته بازی کنه موفق باشه . 

دستش رو دور دست چان حلقه کرد و با لبخند ساختگی گفت  : 

_معذرت میخام عزیزم … تا عادت کنم به زندگی مشترک کمی طول می‌کشه ، کمکم میکنی؟ 

با چشمای پاپی وار و کیتن مانندش رو به چان گفت . 

_ مسیح … تو جون بخوای ازم همین الان تقدیمت میکنم ، فقط اون نگاهتو هیچ وقت ازم نگیر لاو  . 

*******

دو هفته بعد : 

 میشد گفت توی این دو هفته متوجه شده بود زندگی یعنی چی؟!!

مینهو تو خانواده متوسط و تقریبا رو به بالایی بزرگ شده بود اما ورشکستگی و مشکلات کاری پدرش سطح زندگیش رو مثل موج سینوسی بالا پایین کرده بود ، نه میشد گفت پولدار و نه میشد گفت فقیر… 

شب اول ازدواجش ، با پارتی کوچیکی تو کلابی که برای خود چان بود به همراه دوستاش که مینهو کاملا با تک تکشون غریبه بود شروع شد و بعد از پارتی ، با خوردن شام ازدواجشون توی بزرگ ترین و مجلل ترین رستوران سئول به اتمام رسید . مینهو دعا میکرد تا از همین شب اول مجبور به برقراری رابطه با همسرش نشه و خب از فهم و کمالات چان ممنون بود که بهش این فرصت رو داده بود . وقتی چان از شدت خستگی زودتر از اون به خواب رفت ، با زل زدن به صورت استخوانی و لب های برجسته چان ، ناخواسته دستش رو بلند کرد و روی خط فک پسر کشید . توی دلش آرزو میکرد کاش با چان یه جوری دیگه آشنا شده بود و مطمئن بود میتونستن دوستای خیلی خوبی برای هم باشن نه شریک زندگی! 

 Force Marriage  ازدواج اجباری          Where stories live. Discover now