چند ماهي ميشد که زندگيمون با خوبي سپري ميشد اما اين خبري که من امروز فهميدم فکر کنم علي رو خوشحال تر از چيزي که فکرشو بکنم بکنه
امروز پشت سر هم حالم بد ميشد و از بوي غذا ها حالم بهم ميخورد علي سر کار بود و منم نميتونستم بهش خبر بدم مجبور شدم برم دکتر دکتر که رفتم گفت ممکنه حامله باشم تا اينو شنيدم کل بدنم از خوشحالي يخ بست ميخواستم بپرم بغل دکتر از خوشحالي اما جلو خودمو گرفتم از بيمارستان که بيرون اومدم به گفته ي دکتر رفتم دارو خونه و بيبي چک خريدم تاکسي گرفتمو به خونه رفتم .....
نميخواستم علي رو الان با خبر کنم ميخواستم خودم ببينم که مثبته که بعدا سوپرايزش کنم ....
دستگاه رو بالا اوردم که ببينم مثبته يا نه .....
واييييييييي اخ جونننننننننن مثبته ......از خوشحالي گريه ام گرفته بود اشک شوق بود باور نکردنيه علي خيلي دوست داش بچه دار شيم اگه بهش بگم فکر کنم از خوشحالي خودکشي کنه زبونم لال .....
رفتم سريع يه دوش گرفتمو به خواهرم زنگ زدمو همه چيزو بهش گفتم و گفتم که به علي خبر نده نگار پشت گوشي از خوشحالي کريه ميکرد تو اين چند ماه نگار با امير برادر علي صميمي شده بودن و قرار بود باهم ازدواج کنن البته هنوز نگفتن اما من حدس ميزنم [عکس بالاي صفحه عکس اميره عکس نگار رو هم قسمت بعدي ميزارم ]
موهامو خشک کردمو بهش حالت دادم و يه ارايش ملايم کردم
صداي زنگ خونه منو بخودم اورد از اشپز خونه بيرون اومدم و اخرين ليوان رو رو ميز گذاشتم تا علي بيادو غذا مونو بخوريم ميخواستم امروز به علي بگم حامله ام
درو باز کردم علي اومد تو ودرو بستم طبق معمول منو بغل کرد و همديگرو بوسيديم با زبونش لبم رو به بازي گرفته بود و لبمو گاز ميگرفت وقتي چند دقيقه گذشت ازم فاصله گرفت و گفت_اخيشششش انرژي گرفتم
خنديدمو کتشو در اوردم بهم گفت ميره يه دوش ميگيره و زود مياد
منم رفتم رژمو تمديد کردمو يه ليوان اب خودم و مشغول تماشاي تلوزيون شدم
***************
سلام گايز خوبيد؟؟؟اينم از اين قسمت ببخشيد که کم بود من مريض شدم امروز همينم بزور نوشتم بايد برم دکتر بر گشتني ادامشو ميزارم
نظر يا کامنت بديد ممنونم باي گايز......
BẠN ĐANG ĐỌC
Lasting love
Lãng mạnعشق ماندگار...... يک عشق حقيقي...... دنيا مارو به هم ميرسونه اين اولين داستانيه که دارم مينويسم سن زيادي ندارم 14،15سالمه اما هميشه ارزوي نوشتن يه داستان رو داشتم اين داستان حقيقي نيس اما اسم هاش از رو شخصيت واقعي همينطور رفتاراشون اين داستان دربا...