part 9

155 16 2
                                    

اوکی میمیرم برا کاور این پارت😔

جیسونگ:

وقتی با مینهو وارد چادر شدیم
مینهو شروع کرد به چرت و پرت گفتن:
÷بب..ین(سکسکه)کسیییی بخواد به...بهت نز(سکسکه)دیک بشه دندوووناشو خ..خرد میکنمم

که من شروع کردم بلند خندیدن
این چند روز داشتم وجحه های جدیدی از لینو رو میدیدم و این واقا برام جالب بود که با این قیافه و رفتار کیوت همچین حرفایی میزنهه
و قطعا میدونستم که هیچ وقت جز الان قرار نیست این رویه لینو رو ببینم پس بد نمیشد اگه یکم بازی باهاش میکردم گوشیمو از جیبم در اوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن
_خب لینو داشتی میگفتی چیکار میکنی؟
لینو با سرفه گفت:میکشمش!
خندیدمو ادامه دادم:براچی؟
÷هیچچچ کس حق ند...ندااره بهت نزدی.ک بشه
_اونوقت چرا؟
÷الان بهت نشون میدم
لینو با جدیت گفت و پاشد منو محکم انداخت جای خودش و روم خیمه زد و از ترس گوشیم پرت شد
_ه..هی هی لل..ینوو پاشوو چیکار میکنییی؟
دیدم صدایی نمیاد نزدیک شدم و دیدم خوابیده
با تعجب به سختی خودمو ازاد کردم و یه پتو انداختم روی مینهو و دور ترین نقطه از مینهو دراز کشیدم و نفهمیدم که چی شد خودمو به دنیای خواب سپردم

یکم قبل هیونلیکس:

×هی فلیکس مواظب باش نیوفتیی
+امممم هیوننن
هیونجین نیشخندی زد و با لبخند گفت:جانم کیوتی
+هیون این.جوری صدامم..نزننن باعث میشه پروانه های وجو...وجودمو حس کنممم

الان دو نفر توی چادر بودن و هیونجین در تلاش بود جاشونو پهن کنه که بخوابن

فلیکس دراز کشیده بود و هیون فقد توی گوشیش میچرخید که فلیکس با صدای ارومی گفت:
+هیونجین میشه بغلم کنی؟جاهای غریبه خوابم نمیبره
هیونجین با شک و خوشحالی فلیکسو طرف خودش کشید و دوتایی به خواب رفتن





نویسنده:
یجی زود تر از همه پاشده بود و شروع کرده بود دونه دونه همرو بیدار کردن
وقتی وارد چادر هیون و فلیکس شد با صحنه ی تعجب اور و قشنگی روبرو شد
فلیکس کاملا توی بغل هیون بود درست مثل اون شب....

یجی:هویییی پاشینننننن
دوتا پسر با سردرد از جا پریدن و هیونجین شروع کرد به غر زدن:هی الاغغغغ بلد نیستی مثل ادم بیدار کنییییی؟
و یجی بیرون رفت و وارد چادر مینسونگ شد
اینا حداقل بهتر از اون دو نفر بودن اینم بخاطر این بود که دیشب دورترین نقطه هم خوابیده بودن یجی اونارم بیدار کردو وقتی همه دور هم جمع شدن سونگمین گفت:خب بیاین زود تر برگردیم

به موقع رسیده بودن و همه دور بچه های دیگه درحال بازی بودن
قرار بود امروز با مدرسه برن بگردن و فردا یه تیکه از اون مکان که قدیمی بود رو دیدن کنن و پس فردا برگردن
چون چند روز دیگه امتحانات بود و بعد تعطیلات

اردو تموم شده بود و الان همه توی خونه خودشون بودن و از فردا مثل بقیه روزا میرفتن مدرسع

فلیکس:

داشتم با جیسونگ حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد
سویون بود:
+سلام سویون چیشده؟
سویون:هیچی یجی سرش شلوغ بود امروز میخوایم با بچه ها تو یکی از بارا جمع بشیم نظرتون چیه؟
برگشتم و به هان نگاه کردم که اون تایید کرد منم ادامه دادم:ما اوکییم
سویون:خب پس ادرسو ساعتو برات میفرستم
+اوکی مرسی

قط کردم و بلافاصله یه پیام اومد:
ساعت ۹....(ادرس)


《sweet ending》♡Where stories live. Discover now