pt8

137 22 3
                                    

اون مهمونی اصلاً به خوبی و خوشی تموم نشد!
جونگ‌کوک از هر راهی استفاده می‌کرد تا بهش نزدیک بشه و باهاش لاس بزنه.
موقع کباب کردن‌ گوشت از پشت بهش می‌چسبید به هوای کمک کردن و نگاه‌های بقیه روشون زیادی روی اعصاب بود.
موقع نوشیدن، پیک تهیونگ رو پر می‌کرد و از یجایی به بعد خودش پیک‌های تهیونگ رو سَر می‌کشید! چرا؟ چون برای پسر مکانیک زیاده‌روی می‌شد.
کاش یه‌نفر بهش می‌گفت که وقتی من الفبای کره‌ای رو می‌خوندم و می‌نوشتم تو تازه به‌دنیا اومده بودی پسرجان.
موقع میوه خوردن براش میوه پوست می‌گرفت و وقتی که می‌خواست تیکه‌ای از موز رو خودش بهش بده دیگه طاقت نیاورد و طوری نگاهش کرد که جونگ‌کوک دست تسلیم بالا آورد.
نمی‌خواست به خودش یادآوری کنه که اون احمق حتی براش برگ‌های پریلا رو جدا کرد و محض رضای خدا این کارها دیگه چی بود؟
عملاً سوکجین و نامجون و جیمین و مرد دنسر با نیشخند نگاهشون می‌کردن و وقتی نامجون گفت:"کاش یه نفر به ما هم اینقدر توجه می‌کرد." تهیونگ می‌تونست همونجا خودش و پسر‌ایدل رو بکشه.
تنها کسی که گاه و بی‌گاه کمکش می‌کرد تا از زیر نگاه و لمس‌های جونگ‌کوک‌ فرار کنه جیمین عزیزش بود.
جیمین‌ حتی گاهی جونگ‌کوک رو به حرف می‌گرفت تا کمتر روی مخ استادش بره.
جونگ‌کوک به قدری با اسلحه پر به خونه‌اش اومده بود و دیگه حد و مرزی رو رعایت نمی‌کرد که وقتی غذاهاش رو خوردن و از خوشمزگیش تعریف می کردن خیلی نرم زیر گوشش گفت:
"خودتم اندازه غذاهات خوشمزه‌ای؟"

خدایا این واقعاً خجالت‌آور بود.
جونگ‌کوک شرم نداشت؟
یا خودش چی؟ جنبه نداشت؟
چرا باید واسه اون جمله غذا توی گلوش بپره و سرخ بشه؟‌
در حالت عادی مشکل معده درد داشت و استرسی که جونگ‌کوک بهش می‌داد کاری کرد تا غذا هم نتونه بخوره و رنگ پریدگیش برای درد معده‌اش‌ بالاخره ناجیش شد تا جونگ‌کوک و هیچول زودتر از خونه‌اش برن.
هرچند جونگ‌کوک اصرار داشت بمونه و از تهیونگ "مراقبت" کنه که مدیر برنامه‌اش اسکجول فرداش رو براش فرستاد و فهمید هرچی زودتر باید رفع زحمت کنه.
وقتی داشتن می‌رفتن همچی خوب بود تا وقتی که هیچول گفت:
"آخر ماه بریم ججو؟ ویلا دارم‌ اونجا."

خب هیچول زیادی با اون جمع و مخصوصاً جیمین حال کرده بود و بدش نمیومد یه سفر مردونه برن.
و بدبختی اونجایی بود که نمی‌تونست هیچ بهونه‌ای بیاره! چرا؟ چون تعطیلات نزدیک به عید چوسوک بود و عملاً کاری نداشت. چون سفر سه روزه بود و اگر بهونه خانواده‌اش رو میاورد بچه ننه به حساب میومد و چون نامجون و سوکجین قبول کرده بودن و جیمین منتظر بود تا تهیونگ تایید کنه تا اونم بپذیره و برای چشم‌های منتظر جیمینم که شده باشه رو گفت.
امید داشت جونگ‌کوک برای کامبکش نیاد و دقیقاً آقای جئون برای خودش تعطیلات بعد از کامبک در نظر گرفته بود.
زندگی عالیه مگه نه؟

دیشب آقایون کیم و جیمین خونه‌اش خوابیدن و تهیونگ تا صبح برای معده دردش جون کند و از بی‌خوابی و درد کشیدنش صورتش‌ بی رنگ و موهاش شکل انیشتین شده بود.
وقتی نور خوشید داخل اتاقش تابید، بدنش رو روی تخت کش داد و چندبار صورتش رو با کف دست‌هاش محکم ماساژ داد و با خمیازه بلند بالایی که برای نخوابیدنش بود، روی تخت نشست.
چند دقیقه‌ای خیره به زمین موند تا ویندوزش بالا بیاد و بالاخره بلند شد... با رفیقاش ندار بود و لازم ندید تیشرتش رو بپوشه و با همون شلوارش رفت داخل آشپزخونه تا آبمیوه برای خودش بریزه و همونطور که حدس می‌زد بقیه همچنان خواب بودن.
لیوانش رو از آب پرتقال پر کرد و کمی ازش نوشید... بخاطر نوشیدن الکل اینقدر خشک شده بود که قبل از دستشویی رفتن اول به بدنش نوشیدنی رسوند.
معده اش کمی سوخت و بیخیال مابقی آبمیوه‌اش شد و رفت تا دست و صورتشو بشوره و مسواک بزنه.
داخل همون سرویس بهداشتی کمی به موهاش آب زد و با انگشت‌هاش موهاشو شونه زد و با بلند شدن صدای ویبره موبایلش از سرویس بیرون رفت.
موبایلش رو از روی میز عسلی خونه‌اش برداشت و توقع هرچیزی رو داشت غیر از این‌‌که اسم جونگ‌کوک رو روی صفحه موبایلش ببینه!
لب‌هاش رو با زبونش خیس کرد و با تردید تماس رو جواب داد.

TakeMyShoes(Completed)Where stories live. Discover now