حسادت؟

85 15 9
                                    

"چرا باید بهت اعتماد کنم؟" وقتی بلاخره آسانسور توی طبقه ی هشتم برج ایستاد، مرد سکوت بینشون رو شکست. جونگهان پیش خودش خندید. بعد از اون اتفاق -بوسه- سونگچول بدون هیچ حرفی اون رو از شرکت تا خونه ی سول که داخل برجی سی طبقه بود، رسوند و حالا که در چند قدمی خونه بودن داشت نگران میشد.

"چاره ای نداری." بعد از حرف جونگهان مرد با پوزخند به جونگهان نگاه کرد، دیگه داشت واقعا حرصش رو در می آورد.
وقتی رو به روی دری ایستادن و مرد زنگ رو فشار داد. جونگهان نفسش رو بیرون فوت کرد. کاش زودتر سول این در لعنتی رو باز میکرد تا مجبور نباشه چوی سونگچول رو با اون نگاه مسخره اش تحمل کنه.

"اینجوری بهم زل نزن، ممکنه تصور کنم عاشقمی." جونگهان دست به سینه بدون اینکه نگاهش رو سمتش برگردونه گفت. احساس میکرد داره زیر نگاه کنجکاو و شکاک مرد سوراخ میشه. البته که هنوز دلخور بود و نمیخواست حتی به مرد نگاه کنه. صدای پوزخند مرد بیشتر روی مخش رژه رفت. باید واقعا چهارمین مشت رو تقدیمش میکرد.

"من که میدونم چرا منو بوسیدی، یون جونگهان." سونگچول با مکث کوتاهی اسمش رو کشیده گفت.

جونگهان لرزید. نفس مرد پوست گردنش رو میسوزوند. فاصله ی الانشون بیشتر از وقتی بود که داخل اتاق کنفرانس بودن. پس چرا جونگهان یه چیزی بیشتر از قبل حس میکرد؟ صدایی توی مغزش زنگ زد. این گرمای داخل وجودش فقط از نزدیکی و جذابیت مرد نبود. جونگهان عصبانی بود. از لحظه ای که مرد با وجود حرف هایی که بهش زد، اون رو بوسید عصبانی بود. شاید باید خوشحال میبود که لو نرفتن ولی بیشتر ناراحت شده بود. از ندونستن احساس واقعی سونگچول عصبانی بود.

"از من فاصله بگیر عوضی."
سمت پسر درشت تر برگشت و با دادی که زد تهدیدش کرد. چشم های درشتش نشون میداد چقدر جدیه. همین که مجبور بود بازم اون دختر رو ببینه به اندازه ی کافی روی اعصباش بود. نمیتونست حرف های بی معنی مرد کنارش رو تحمل کنه. چطور به همچین موجودی تبدیل شده؟ جونگهان برای احساسات خودش تاسف خورد. برای خوشحالی عمیقی که تو آغوش مرد مورد علاقه اش حس کرده بود. چه رویای شیرینی.

در به شدت باز شد و دختر با لباس خونگی نازکی جلوشون ظاهر شد. صورتش نگران و خسته بود. جونگهان میتونست لکه های سفیدی روی شونه اش ببینه.

"شما دو تا. بخدا اگه بچه بیدار شه، میکشمتون. نمیتونین یک لحظه همدیگه رو تحمل کنین؟ بیاین تو" دختر با صدای گرفته جملاتش رو ادا کرد و به داخل خونه برگشت.

جونگهان با دیدن دختر که شلخته تر از چند دیدار قبلشون بود خنده اش گرفت. نمیدونست چرا از وضعیتش خوشش اومده، با جملات دختر کنجکاو شد. بچه؟ پس برای همین انقدر بهم ریخته و خسته بنظر میرسید.

دختر با باز گذاشتن در ازشون دعوت کرد. جونگهان اول با پررویی وارد شد. داخل خونه تعریفی نداشت. مشخص بود وسایل گرون قیمتن ولی بهم ریخته همه جا پخش شده بودن. حتی جای نشستن وجود نداشت.

PersoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora