⚔Ch.03⚔

97 17 9
                                    

قسمت سوم》
《پسر کوچولوی من
〰️⚔❤⚔🖤⚔❤⚔〰️

-جناب یون... پدرتون تشریف اوردند...

با شنیدن صدای خدمتکاری از پشت در بسته اتاق، تن لختش رو بیشتر بین اغوش برهنه الفاش مچاله کرد و نقی از بین لبهاش بیرون اومد. از اینکه هربار اینطوری مزاحم خوابیدنش میشدن متنفر بود.

-شاهزاده چوی، همه خانوادتون داخل سالن خانوادگیتون دور هم اومدند و از شما هم خواستند به جمعشون بپیوندید تا راجب موضوع مهمی صحبت کنند...

با دوباره بلند شدن صدای خدمتکار جونگهان فحش کاملا جگر خنک کنی داد و  در حالیکه ملحفه تخت رو کنار میزد، بی توجه به برهنه بودن تنش، از تخت بلند شد و ردای ابریشمیش رو از لب مبل برداشت و بی توجه به ظاهر اشفته و به هم ریخته اش از اتاق بیرون رفت.

-پدرتون داخل بالکن اصلی منتظرتون هستند...

زن امگا اعلام کرد و جونگهان با قدم های عصبی، خودش رو به بالکن رسوند.

-برای چی اینجایی پدر؟...

جونگهان بعد از نشستن روی صندلی، با بی حوصلگی غرید. یون بزرگتر نگاه زیر چشمی به امگا انداخت و فنجون قهوه اش رو پایین گذاشت.

-دیشب پادشاه ازم در خواست یه ملاقات خصوصی داشت... باهام راجب تو صحبت کرد... شنیدم دوباره دردسر درست کردی...

جونگهان چشمی چرخوند و در حالیکه به منظره باغ خیره شده بود جواب داد:

-نکردم... فقط الفای عوضی که فکر میکنه صاحب اینجاست رو سر جاش نشوندم...

-جونگهان... فراموش کردی چرا اینجایی و چرا با شاهزاده ازدواج کرده؟...

-فراموش نکردم... من به تو و خانوادم کمک میکنم ولی اجازه نمیدم کسی با چیزی که برای خودمه برام قدرتنمایی کنه...

مرد بزرگتر غرید و فنجونش رو محکم به میز زیرش کوبید.

-تو به من یک قولی دادی... اینجایی تا پسرم رو برگردونی نه اینکه توی امور سلطنت دخالت کنی...

بعد نفس عمیقی کشید و جدی تر اما اروم ادامه داد:

-ازت انتظار دارم هر چه زودتر قولت رو عملی کنی و بعد هر کاری که دلت خواست انجام بده شاهزاده...

جونگهان دندون غروچه ای کرد و با عصبانیت چنگی به موهاش زد:

-وظیفه من نجات جون پسرهات نبود... ولی الان اینجام تا بهت کمک کنم چون به اون دو تا اهمیت میدم... وقتی هم یک قولی میدم سرش هستم... پس هی بهم دستور نده چیکار کنم و چیکار نکنم...

مرد الفا با نگاه نرم تر شده ای کمی خودش رو جلو کشید و جواب داد:

-ببین جونگهان... تو هم به اندازه زیادی برای من عزیزی... نمیخوام نه تو و نه هیچ کدوم از پسرام اسیب ببینن... همینطوری هم خانواده یون هزاران ساله که توسط پادشاه اول و دوم دارن کشته میشن... دلم نمیخواد خانواده من نفرات بعدی باشن...

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Oct 16 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Beautiful MonsterOù les histoires vivent. Découvrez maintenant