_ محض رضای خدا، مامان! گفتم نمیخوام یه همخونۀ لعنت شده داشته باشم!
_ ششش... باید مؤدب باشی.
جیمین با عصبانیت به اتاقش رفت و در رو محکم کوبید. خانوم پارک چشمهاش رو چرخوند و منتظر شد تا یونگی مین برسه. خوشبختانه انتظارش خیلی طول نکشید، چون چند دقیقۀ بعد زنگ در به صدا در اومد. با خوشرویی پشت در ایستاد و در رو باز کرد. چهرۀ مردی که باهاش صحبت کرده بود، توی چهارچوب در قرار گرفت. مرد به محض باز شدن در، تعظیم نود درجهای کرد و گفت: «سلام خانوم! یونگی مین هستم.» بعد دستش رو جلو برد تا با زن نسبتاً مسن دست بده. خانوم پارک دست یونگی رو فشرد و به داخل دعوتش کرد: «سلام آقای مین. خوش اومدین. لطفاً، بیاید داخل.»
_ متشکرم.
یونگی میخواست کفشهاش رو در بیاره، ولی خانوم پارک گفت: «لازم نیست.» مرد سرش رو با کمی خجالت تکون داد و داخل شد. فضای خونه واقعاً زیبا بود، طوری طراحی شده بود که هرکسی متوجه میشد یه پسر 25 تا 27 ساله داره اونجا زندگی میکنه. تم خونه مشکی بود، بعضی دیوارها نقاشیهای با رنگ سفید و قرمز داشتن. یه دیوار نسبتاً کوچیک با نقاشی مرلین مونرو پوشیده شده بود، عکسهای نود روی دیوار دیگه به صورت نامنظم چیده شده بودن. کاناپههای نرم و سیاه وسط هال قرار داشتن و روی میزی که جلوشون بود، کلی ته سیگار سوخته و بطریهای خالی الکل گرون قیمت قرار داشت. پنجرههای بزرگ خونه که مثل یه دیوار بودن باعث میشد خونه نوردهی فوقالعادهای داشته باشه. کنار دیوارهای سیاه، دو گلدون بزرگ با گیاههایی با طول بلند قرار داشتن. یونگی فقط با دیدن پذیرایی عاشق خونه شده بود! شلوغی خونه برای مغز بیش فعالش دلنشین بود.
_ خدای بزرگ... اینجا فوقالعادست...
یونگی با شگفتی گفت و باعث شد خانوم پارک به آرومی بخنده.
_ بفرمایید آقای مین، خونه رو بهتون نشون میدم.
یونگی با دستپاچگی سرش رو تکون داد و بعد زمزمه کردن "بله" پشت سر زن راه افتاد. اول به سمت آشپزخونه رفتن. خانوم مین توضیح داد: «پسرم معمولاً اینجا آشپزی نمیکنه و همیشه یا غذا سفارش میده، یا خودم براش میارم. پس شما با خیال راحت از آشپزخونه استفاده کنین.»
_ ممنون.
آشپزخونه هم فضای تاریکی داشت، یه میز سرامیکی مشکی وسط آشپزخونه بود که سه تا چراغ نارنجی رنگ بالای اون میز آویزون بودن. حتی صندلیهای پشت میز هم مشکی بودن. احتمالاً رنگ مورد علاقۀ پسر خانوم پارک، مشکی بود.
_ البته، ممنون میشم اگه غذاتون رو با پسر منم شریک بشین. اینکه مدام از بیرون غذا میخره اصلاً برای سلامتیش خوب نیست...
_ اوه البته خانوم، نگران نباشید من حتماً مطمئن میشم که پسرتون غذاهای سالم بخورن.
یونگی بازهم تعظیم کرد و باعث شد خانوم پارک بهش بخنده: «آقای مین، لطفاً. راحت باشین. شما اهل کجایین؟»
YOU ARE READING
𝙉𝙚𝙬 𝙔𝙤𝙧𝙠 𝘿𝙚𝙥𝙧𝙚𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 | 𝘠𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯
Fanfiction"اینجا نیویورکه، هرچی میخوای صداش کن! اصلاً بگو سیب بزرگ، اهمیتی نمیدم. در آخر همه اینجا افسردن. حالا میخوای پدر یه پسر ۳ ساله باشی یا نه. ما بهش میگیم "افسردگی نیویورکی"، میتونی حتی رو اینم اسم بزاری خیلی مهم نیست. راستش شاید مهم باشه، من بهش اهم...