بعد از گذشت چند روز، جیمین همچنان خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و بیرون نمیومد. به زور و اصرار یونگی غذا میخورد و حتی دیگه با هانول هم بازی نمیکرد. یونگی متوجه بود که چقدر قبول کردن این موضوع برای جیمین سخته. اما باید این وضعیت رو درست میکرد. پس کل روز سرگرم درست کردن یه برگر خونگی بود که برای جیمین ببره و خوشحالش کنه. حالا پشت در اتاقش ایستاده بود و سرفه میزد: «اهم! دارم میام داخل!» به آرومی در رو باز کرد و وارد اتاق شد. مثل چند روز گذشته، جیمین کنار پنجرۀ اتاقش ایستاده بود و در حالی که سیگار میکشید، آهنگ گوش میداد. پسر مو مشکی حتی به طرف یونگی برنگشت تا نگاهش کنه... یونگی نزدیکش شد و بشقاب حاویِ برگر رو روی میز گذاشت. گفت: «حالت بهتره؟»
_ گفته بودم چیزی میل ندارم.
_ اینجوری پیش بری تا هفتۀ بعد میمیری جیمین!
یونگی دستش رو روی صورتش کشید و سیگارِ خدا میدونه چندم رو از دست پسر کوچکتر گرفت. گفت: «میخوای تا ابد توی افسردگیِ هانتینگتونی غرق بشی؟»
_ ببین، اینجا نیویورکه، هرچی میخوای صداش کن! اصلاً بگو سیب بزرگ، اهمیتی نمیدم. در آخر همه اینجا افسردن. حالا میخوای پدر یه پسر ۳ ساله باشی یا نه.ما بهش میگیم "افسردگی نیویورکی"، افسردگیِ من هانتینگتونی نیست، نیویورکیه. میتونی حتی رو اینم اسم بزاری خیلی مهم نیست. راستش شاید مهم باشه، من بهش اهمیتی نمیدم! فقط مزاحمم نشو، اونم وقتی که کنار پنجرۀ اتاقم دارم موسیقی جز گوش میدم و سیگارمو دود میکنم.
بالاخره یونگی بعد از چند روز حرف زدن نسبتاً طولانیِ جیمین رو شنید. این خوشحالش میکرد...
_ میدونم الان حس میکنی خیلی بدبختی جیمین... ولی باید اینو بدونی که این بیماری... درمان شدنی نیست! فقط بپذیر که تو هانتینگتون داری. اینطوری برات راحت تره... قصد ندارم با حرفام برم روی اعصابت فقط... میخوام کمکت کنم...
_ اوه خب... یونگی تو کمکی نمیکنی!
جیمین آروم شونههاش رو بالا انداخت و در حالی که روی تختش مینشست، گفت: «تصویر لعنت شدۀ پدربزرگم از ذهنم بیرون نمیره یونگی... جوری بدنش تکون میخورد که هرکس میدیدش فکر میکرد جن زده شده... مردن به تخمم نیست! من فقط نمیخوام این بلا سرم بیاد...» مرد کنار پسر کوچکتر نشست و در حالی که مشغول نوازش کردن موهاش میشد، بهش گوش داد: «توی لحظات آخرش، حتی نمیتونست صحبت کنه... ولی اون چند ثانیه ای که هوشیاریش بر میگشت، فقط بهمون میگفت: منو بکش... منو بکش... پرستارش وقتی دید انقدر داره عذاب میکشه، بهش مقدار زیادی مورفین تزریق کرد و... پدربزرگم رو کشت!» اشک برای بار هزارم توی اون چند روز به چشمهای جیمین راه پیدا کرد. همونطور که به پاهاش خیره بود، با صدایی لرزون گفت: «این مدت فقط به این فکر کردم که وقتی وقتش برای من برسه... کی منو میکشه؟» جیمین سرش رو به زانوهاش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد تا اینکه یونگی گفت: «قبلاً بهت گفتم پارک جیمین. من میکشمت.» جیمین سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و به دوست پسرش خیره شد. پرسید: «واقعاً انجامش میدی؟»
_ آره. من میکشمت...
پسر مو مشکی یهویی دستهاش رو دو طرف صورت مرد گذاشت و محکم ولی کوتاه لبهای یونگی رو بوسید: «قول بده!»
_ قول میدم...
جیمین خودش رو توی آغوش یونگی پرت کرد و چشمهاش رو بست. یونگی گفت: «بهتره غذا بخوری. برات برگر درست کردم!» یونگی بشقاب رو برداشت و به جیمین داد، بهتر بود زود بحث عوض بشه. جیمین گاز بزرگی به برگر زد. واقعاً گرسنه بود.
_ خدای من! عالی شده!
هردو آروم خندیدن و مشغول حرف زدن شدن. یونگی تصمیم داشت یه برنامۀ سفر بریزه که با جیمین و هانول انجامش بدن. فهمیده بود که دوست پسرش نهایتاً 5 سال دیگه زندهست، پس باید از بودن تو این دنیا، حسابی لذت میبرد... پس در حالی که به غذا خوردن جیمین نگاه میکرد، پرسید: «نظرت در مورد رفتن به یه سفر شاید طولانی چیه؟»
_ سفر؟
_ اوهوم! مثلاً کرۀ جنوبی!
جیمین لبخند محوی زد و گفت: «خب... راستش همیشه دلم میخواست برم کره رو از نزدیک ببینم. ولی چون کرهای بلد نیستم، هیچوقت جدی بهش فکر نکردم.» یونگی راضی از اینکه با پیشنهادش تقریباً موافقت شده، گفت: «حالا من و هانول هستیم! هوم؟» جیمین سرش رو تکون داد و با دهانی پر گفت: «بهش فکر میکنم.»
_ اوه راستی، فردا باید بریم دکتر.
_ خیلی خب.
با این حرف یونگی، جیمین دوباره غم و غصۀ زیادی رو حس میکرد. فقط نمیفهمید، چرا اون؟
_ چرا من، یونگی؟ چرا من؟
مرد هوا رو وارد ریههاش کرد و با ناراحتی به پسر زیبای کنارش چشم دوخت. این سؤال ذهن خودش رو هم درگیر کرده بود، چرا جیمینش باید دچار این بیماری میشد؟...
_ متأسفم عزیزم... جوابی برای این سؤال ندارم... شاید سرنوشت؟
_ سرنوشت! کدوم سرنوشت!
یونگی بوسهای روی پیشونیِ پسر کوچکتر گذاشت و گفت: «این اتفاق نباید هیچوقت میفتاد، ولی ما روش کنترلی نداریم مگه نه؟ این سرنوشته. همونطوری که وقتی توی بی پولی مطلق به سر میبردم، تو خودکشی کردی و به مراقبت نیاز داشتی. پس مامانت خونه رو برای اجاره گذاشت، با قیمت پایین... و حالا ما رو نگاه کن. شبها هانول رو میخوابونیم و تا خود صبح صدامون رو کنترل میکنیم تا بیدار نشه و ما رو توی تخت پیدا کنه، تو ازش پشیمونی؟» جیمین بشقاب رو روی میز گذاشت و بعد صورت مرد رو بین دستهاش گرفت: «نه... یونگی... معلومه که پشیمون نیستم! تو و هانول احتمالاً بهترین اتفاقی بودین که توی این 26 سال برام افتاده.» مرد به آرومی صورتش رو به صورت پسر کوچکتر نزدیک کرد، و با صدایی آروم و زمزمه وار گفت: «پس شاید این فرصت بهت داده شده که تا چند سال آینده، نهایت لذت رو از زندگی ببری... طوری زندگی کنی که هیچ پشیمونی ای نداشته باشی...» پلکهای هردو روی هم افتاد و یونگی آغازگر یه بوسۀ نسبتاً طولانی شد. لبهاشون روی هم میلغزید و محکم همدیگه رو میبوسیدن، تا اینکه هردو صدای دویدن دو تا پای کوچولو رو شنیدن و فوراً از هم فاصله گرفتن. هانول با ذوق توی اتاق دوید و گفت: «پاپا پاپا پاپا!» یونگی فورا پشت دستش رو روی لبهای جیمین کشید و لبهای خودش رو لیسید تا یه جورایی آثار جرم رو پاک کنه.
_ ج.... جونم هانول؟
_ پاپا من بستنی میخـــوام!
مرد نفس آسودهای کشید و گفت: «باشه عزیزم...» بعد از روی تخت بلند شد و در حالی که به طرف در اتاق میرفت، لبخندی دلربا روی لبهاش نشوند و به جیمین نگاه کرد: «از اتاقت بیا بیرون شاهزاده... ما دلمون برات تنگ شده.» و با هانول به طرف آشپزخونه رفت تا از توی فریزر بستنی برداره، و جیمین رو در حالی تنها گذاشت، که از "شاهزاده" خطاب شدن ذوق کرده بود و ریز ریز میخندید.
___________________________________________
فقط میخوام یه چیزی بگم؛
همه داستانها پایان خوشی ندارن... و این زندگی واقعیه بچهها. راستش از فن فیکشن هایی که پایان خوبی دارن خسته شدم. همه در آخر میمیرن، هیچکس راجب این حرف نمیزنه... پس چرا من اولین نفر نباشم؟ امیدوارم لذت برده باشید
این فیک چند پارت دیگه تموم میشه و بعد یه فیک جدید آپلود میکنم که تقریباً شیش ماهی هست که دارم روش کار میکنم، پس اگه دوست داشتین فالوم کنین تا بتونین ازش مطلع بشید
منتظر نظرات آبیتون هستم 💙🦋
YOU ARE READING
𝙉𝙚𝙬 𝙔𝙤𝙧𝙠 𝘿𝙚𝙥𝙧𝙚𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 | 𝘠𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯
Fanfiction"اینجا نیویورکه، هرچی میخوای صداش کن! اصلاً بگو سیب بزرگ، اهمیتی نمیدم. در آخر همه اینجا افسردن. حالا میخوای پدر یه پسر ۳ ساله باشی یا نه. ما بهش میگیم "افسردگی نیویورکی"، میتونی حتی رو اینم اسم بزاری خیلی مهم نیست. راستش شاید مهم باشه، من بهش اهم...