5

39 10 1
                                    

بعد از اینکه فراپوچینوی کارامل گرفتن، به سنترال پارک رفتن تا روی یه صندلی بشینن و صحبت کنن. جیمین گفت: «اگه امشب می‌رفتیم سینما تکمیل میشد...»
_ تو هم حس کردی که اومدیم سر قرار؟
_ آره. منظورم اینه که... زیادی تابلو نیستیم؟
یونگی کمی از نوشیدنیِ خنکش خورد و خندید: «هستیم.»
_ پس... تو گفتی که تا حالا یه پسر رو نبوسیدی؟
یونگی آروم تأیید کرد: «اوهوم.» جیمین کمی به یونگی نزدیک شد و با کنجکاوی پرسید: «دوست داری انجامش بدی؟» یونگی نفس عمیقی کشید. اگه درست حس می‌کرد، جیمین قصد داشت یه بوسه ازش بگیره. آره، البته که دلش می‌خواست این کارو انجام بده... ولی یه حسی بهش می‌گفت که این اشتباهه.
_ می‌خوام امتحانش کنم.
_ پس امتحانم کن.
یونگی با استرس بزاق دهانش رو قورت داد، بعد آروم سرش رو به طرف جیمین چرخوند. سرش رو به طرفین تکون داد و گفت: «تو بهتر از من می‌دونی که این اشتباهه عزیزم.»
_ لعنت بهت، اینطوری صدام نکن...
جیمین با کلافگی گفت و نوشیدنیش رو کنارش گذاشت تا سیگارش رو برداره. به محض اینکه یه نخ سیگار بین لب‌هاش گذاشت، یونگی برش داشت و زیر پاش لهش کرد، که باعث شد صدای پسر مو مشکی بلند بشه: «هی! هیچ می‌دونی قیمت همون یه نخ چقدره؟»
_ امروز بیش از حد سیگار کشیدی جیمین. کافیه.
_ وقتی با اون صدای لعنت شدت اینطوری باهام حرف می‌زنی... انتظار داری نبوسمت؟
جیمین تصمیمش رو گرفته بود، می‌خواست یونگی رو ببوسه. پس دست‌هاش رو دو طرف صورت مرد گذاشت و بدون اینکه بهش اجازۀ آنالیز کردن موقعیت رو بده، لب‌هاش رو بین لب‌های خودش گرفت و محکم مکید. بعد سرش رو عقب کشید و جوری که انگار اتفاقی نیفتاده، به روبه‌رو خیره شد.
_ ازم خوشت میاد؟
سؤالی که با لحن خیلی آروم توسط یونگی پرسیده شده بود، باعث شد جیمین از ته دلش بخنده. گفت: «اولین چیزی که به ذهنت رسید این بود؟»
_ باید معنی دیگه‌ای داشته باشه؟
_ فقط می‌خواستم امتحانش کنم... لباتو...
_ تو همجنسگرایی؟
جیمین نگاه خمارش رو به یونگی داد و با خنده پرسید: «مشخص نیست؟» مرد نفس عمیقی کشید و به روبه‌رو خیره شد. حقیقتاً ضربان قلبش بیش از حد بالا رفته بود، و البته که خیلی استرس داشت! جیمین گفت: «فکر کنم ازت خوشم میاد. اختلاف سنیمون زیاد نیست، ولی تو سی سالته. تایپمی!»
_ پس تو ددی ایشوز داری؟
_ یه همچین چیزی. هرچند تو همه‌ش 4 سال ازم بزرگتری.
یونگی چهرۀ حق به جانبی به خودش گرفت و با لحنی اعتراض آمیز گفت: «یعنی داری میگی نمی‌تونم مثل یه پدر بهت محبت کنم؟ اونم در حالی که پدر یه پسرم؟» جیمین نیشخندی زد و با شیطنت گفت: «می‌خوای امتحانش کنیم؟ اونوقت می‌تونیم تصمیم بگیریم که می‌تونی یا نمی‌تونی.» جیمین داشت یونگی رو تحریک می‌کرد که قرار بزارن، این واضح بود. اما یونگی خوب می‌دونست این یه اشتباه بزرگه.
_ جیمین... این بزرگترین اشتباه زندگیت میشه. پس بیا همه چیز رو فراموش کنیم و... فقط برگردیم خونه.
_ می‌ترسی.
پسر مو مشکی با آرامش گفت و در حالی که سرش رو روی شونۀ یونگی می‌ذاشت، گفت: «می‌ترسی مامانم بفهمه و خونه رو از دست بدی.»
_ آره. ولی بخاطر هانول!
_ پس یعنی تو هم ازم خوشت میاد؟
یونگی با بیچارگی سرش رو تکون داد. جیمین خندید و همونطور که سرش رو روی شونۀ مرد گذاشته بود، یونگی رو توی آغوشش کشید. گفت: «یونگی... اگه نگران خونه‌ای، من نمی‌زارم مامانم متوجهش بشه و اتفاقی نمیفته. حتی اگه هم بفهمه، نمی‌زارم خونه رو از دست بدین. به هر حال اونجا مال منه. می‌دونی؟»
_ مسئلۀ خونه به کنار... جیمین من ADHD دارم... مطمئنم هیچ ایده‌ای نداری که زندگی با من چقدر می‌تونه سخت باشه!
پسر کوچکتر به زیبایی خندید، جوری که یونگی فقط محو صدای خنده‌ش شد و برای چند لحظه چشم‌هاش رو بست.
_ منم دو قطبی دارم یونی...
_ چی صدام کردی؟
جیمین بازهم خندید. انگشت‌های ظریفش رو روی صورت یونگی کشید و در حالی که پلک‌هاش کم کم بسته میشد، گفت: «منو ببوس...»
_ لعنت بهت!
لحن یونگی عصبی بود، ولی نه بخاطر جیمین. بخاطر خودش که نمی‌تونست بیشتر از این مقاومت کنه. دست‌هاش رو دو طرف صورت پسر کوچکتر گذاشت و محکم لب‌هاش رو مکید. جوری که جیمین بین بوسه آروم ناله کرد.
بعد از چند دقیقه که به بوسیدن لب‌هاشون گذشت، یونگی سرش رو عقب کشید اما جیمین ظاهراً نمی‌خواست تماس لب‌هاشون قطع بشه، چون سرش رو جلو برد. ولی یونگی انگشتش رو روی لب‌های پسر کشید و گفت: «برای الان کافیه، هوم؟» از اونجایی که جیمین کمی احساس نفس تنگی می‌کرد، سرش رو تکون داد و فقط خودش رو توی آغوش یونگی انداخت: «یونگی... بریم خونه...»
:::::::::
_ یونگی مطمئنم خودت بهتر از من می‌دونی که نمی‌تونم این کار رو بکنم!
دکتر ویلسون با جدیت گفت و مشغول نوشتن شد، اینبار صدای خانوم پارک بود که شنیده میشد و التماس می‌کرد: «لطفاً دکتر. من همین الان هم دارم از ترس می‌میرم... پسرم رو گذاشتم پیش پسر آقای مین و فقط امیدوارم که بلایی سر خودش نیاره. اون داروها رو بهمون بدین... اینطوری پسرم درمان میشه.» از اونجایی که یونگی و خانوم پارک داشتن بیش از حد اصرار می‌کردن، دکتر ویلسون فقط مقاومت رو کنار گذاشت و براشون داروهای مختص به اختلال دو قطبی رو نوشت.
_ توی هر سه وعده این داروها رو توی غذاش بریزین و بهش بدین بخوره.
یونگی و خانوم پارک بعد از تشکر کردن، از مطب دکتر خارج شدن. سوار ماشین شدن و به طرف داروخونه راه افتادن. خانوم پارک گفت: «خیلی ازتون ممنونم آقای مین. فکر خیلی خوبی بود که توی غذاش دارو بریزیم. جیمین حالش بهتر میشه. ممنونم ازتون.» یونگی لبخندی زد و در حالی که سرش رو خم می‌کرد، گفت: «خواهش می‌کنم خانوم. اوه راستی... می‌خواستم در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم.»
_ البته!
_ من هفتۀ پیش جیمین رو بردم بیرون تا حال و هواش عوض بشه و بتونیم کمی صحبت کنیم...
یونگی نفس عمیقی کشید و به جاده خیره شد. مطمئن نبود باید این موضوع رو با خانوم پارک در میون بزاره یا نه، ولی اون مادرِ جیمین بود، بهتر بود که بدونه.
_ جیمین ازم خواست که... ببوسمش...
_ اوه خدای بزرگ!
_ لطفاً آروم باشین!
یونگی کمی صداش رو بلند کرد و بعد از چند ثانیه توضیح داد: «من جیمین رو دوست دارم، و حسم متقابله... هرچند شرایط ما مثل بقیه نیست. منظورم اینه که... من یه مرد مطلقه‌م که یه پسر 3 ساله داره، و جیمین شرایط روحی خوبی نداره... با این حال... می‌خوام تمام تلاشم رو بکنم که حال جیمین بهتر بشه. پس... میشه ازتون بخوام که... اجازه بدین که ما قرار بزاریم؟» خانوم پارک نفس عمیقی کشید. پسرش رو می‌شناخت، جیمین هیچوقت نمیومد همچین موضوعی رو باهاش در میون بزاره. به علاوه، توی این مدتی که یونگی و هانول داشتن توی خونۀ جیمین زندگی می‌کردن، خانوم پارک به وضوح دیده بود که حال پسرش بهتر شده.
_ تا وقتی که به جیمین آسیبی نرسه... من مشکلی ندارم.
_ ممنونم خانوم پارک... ممنونم، نا امیدتون نمی‌کنم.
:::::::::::
_ منو ببین؟ اُوینک اُوینک! من پپا خوکم!
جیمین صدای خوک در آورد و به خندۀ هانول گوش سپرد. تقریباً یه ساعتی میشد که مشغول بازی بودن. وقتش بود که ناهار درست کنن. پس جیمین پرسید: «هانول، نظرت در مورد درست کردن یه پیتزای خوشمزه چیه؟»
_ من موافقـــم!
هر دو اسباب بازی ها رو رها کردن و به سمت آشپزخونه رفتن. جیمین وسایل مورد نیازشون رو برداشت و با هانول مشغول آشپزی شد.
_ جیمینی؟
_ جونم؟
_ من خیلـــی دوســت دارم!
هانول با ذوق گفت و باعث شد دل جیمین براش ضعف بره: «منم خیلــی دوسِـت دارم کوچولو!» پسر مو مشکی محکم لپ پسر کوچولو رو بوسید و بعد مشغول درست کردن خمیر پیتزا شد.
همون لحظه در خونه باز شد و یونگی داخل خونه اومد. هانول با دیدن پدرش، بدو بدو به سمتش رفت و خودش رو توی آغوش یونگی انداخت: «سلام پاپا!»
_ سلام قند عسلم... جیمین کجاست؟
_ من اینجام.
یونگی با دیدن پسر مو مشکی که توی آشپزخونه بود و بالاخره امروز یه تیشرت با رنگ روشن پوشیده بود، لبخندی پر از آرامش روی لب‌هاش نشوند و به طرفش قدم برداشت.
_ نگرانم شدی مین؟ نگران نباش هنوز زندم.
_ فقط دلتنگت شدم...
یونگی هانول رو روی زمین گذاشت و بوسه‌ای روی پیشونیِ پسر مو مشکی گذاشت. جیمین متعجب به یونگی نگاه کرد. چشم‌هاش پر از سؤال بود. بعد از بوسه‌شون توی هفتۀ گذشته، این اولین باری بود که یونگی نزدیکش میشد. براش عجیب بود، و خوشحال کننده...
_ چی شده؟
_ دارم دوست پسرمو می‌بوسم، مشکلی هست؟
_ پس بالاخره تصمیم گرفتی که امتحان کنی که می‌تونی یا نه؟
یونگی سرش رو تکون داد و پسر رو توی آغوشش کشید: «یه همچین چیزی... دوسِت دارم عزیزم.»
_ خدای بزرگ... منم دوسِت دارم یونگی!
همه چیز خوب پیش رفته بود، حالا یونگی فقط باید یکی از قرص‌ها رو کاملاً خورد می‌کرد و توی غذای پسر مو مشکی می‌ریخت... حالا که عاشقش شده بود، هیچ جوره از دستش نمی‌داد.
___________________________________________
منتظر نظرات آبیتون هستم 💙🦋

𝙉𝙚𝙬 𝙔𝙤𝙧𝙠 𝘿𝙚𝙥𝙧𝙚𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 | 𝘠𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯Where stories live. Discover now