ساعت سه صبح بود. کنار دریاچۀ مصنوعی نشسته بود و در حالی که نسیم خنکی توی صورتش میوزید، به این فکر میکرد که یونگی نگرانش میشه اگه بیدار شه و ببینه جیمین کنارش نخوابیده. ولی اهمیتی نمیداد. جیمین حال خوبی نداشت. نیاز داشت همونجا بشینه و انقدر سیگار بکشه که یه صدایی توی مغزش به اعتراض در بیاد و بگه اینطوری زودتر از 8 سال میمیره. کنار اومدن با این بیماری لعنت شده کار راحتی براش نبود. همونطور که سیگارش رو دود میکرد و به تکون خوردن آروم آب خیره بود، گوشیش زنگ خورد. نگاهش رو به گوشیش داد و دید که یونگی داره بهش زنگ میزنه. تماس رو جواب داد و به آرومی گفت: «الو.»
_ کجایی.
صدای یونگی جدی بود، جیمین هم خسته تر از این بود که بخواد سر به سرش بزاره. پس فقط حقیقت رو گفت: «نزدیک خونه. دریاچۀ مصنوعی. دارم سیگار میکشم. زود میام، نگرانم نباش.»
_ همونجا بمون میام دنبالت.
یونگی اجازه نداد جیمین مخالفت کنه، زود تماس رو قطع کرد تا بره دنبال دوست پسرش. پسر مو مشکی نفس عمیقی کشید. حس میکرد افسردگیش این مدت خیلی بدتر شده، که البته حق داشت. هرکی متوجه میشد دقیقاً کی میمیره، وضعیتی مشابه جیمین پیدا میکرد.
_ دکتر بهم گفت 8 سال، ولی من 5 سال دیگه کم کم اختیارم رو از دست میدم... یونگی باید جونم رو بگیره.
سریع توی ذهنش محسابتی انجام داد و با بدبختی زمزمه کرد: «توی سن 31 سالگی میمیرم... خب... حداقلش همیشه جوونم...» داشت با کی صحبت میکرد؟ آب؟ پیشونیش رو به زانوهاش تکیه داد و سیگارش رو کنارش انداخت: «یکی از بزرگترین تراژدی های زندگی اینه: همیشه یه چیزی عوض میشه. فکر کنم فقط بدبخت تر از قبل شدم.» هرکی پیشش مینشست و بهش گوش میداد، به شدت براش دلسوزی میکرد. توی صداش بیچارگی موج میزد. از اعماق وجودش حس میکرد آدم بدبختیه، و این افکار و احساسات اصلاً کمک کننده نبود.
چند دقیقهای گذشت، تا اینکه یونگی با آشفتگی رسید. به طرف پسر مو مشکی دوید و فوراً کنارش نشست. با نگرانی جیمین رو توی آغوشش کشید و محکم پسر رو توی آغوشش فشار داد: «خدای بزرگ... خدای بزرگ... خدای بزرگ ممنونم... تو حالت خوبه...» بعد به سرعت دستهاش رو دو طرف صورت پسر کوچکتر گذاشت و پرسید: «جیمین؟ قرص که نخوردی؟» پسر مو مشکی حس میکرد از خودش متنفره چون مدام یونگی رو نگران میکرد. سرش رو به طرفین تکون داد و آروم زمزمه کرد: «نه... نخوردم...» یونگی نفس آسودهای کشید و بار دیگه جیمین رو بغل کرد: «چرا... این موقع اومدی اینجا؟»
_ فقط میخواستم این کار رو کرده باشم... دلیل خاصی نداره... به هر حال 5 سال دیگه من مردم، میخوام هر کاری دلم میخواد انجام بدم.
یونگی با تعجب پرسید: «پنج سال؟... ولی دکتر چیز دیگهای گفت.»
_ 5 سال دیگه اختیارم رو روی تقریباً همه چیز از دست میدم، بهت قول میدم اون موقع اصلاً دلم نمیخواد زنده باشم. زیادی رقت انگیزم.
YOU ARE READING
𝙉𝙚𝙬 𝙔𝙤𝙧𝙠 𝘿𝙚𝙥𝙧𝙚𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 | 𝘠𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯
Fanfiction"اینجا نیویورکه، هرچی میخوای صداش کن! اصلاً بگو سیب بزرگ، اهمیتی نمیدم. در آخر همه اینجا افسردن. حالا میخوای پدر یه پسر ۳ ساله باشی یا نه. ما بهش میگیم "افسردگی نیویورکی"، میتونی حتی رو اینم اسم بزاری خیلی مهم نیست. راستش شاید مهم باشه، من بهش اهم...