صدای بلندگوی فرودگاه بلند شد
[ تمامی پروازها لغو شده است، لطفا تا اعلام بعدی به منازل خود بازگردید ]مدام تکرار میکرد و بیشتر نمیفهمیدم چخبره، یکی میگفت کره شمالی فرودگاهارو بمبارون کرده، یکی میگفت طوفان قرار بشه، یکی میگفت هواپیماهای مارو دزدیدن، تنها چیزی که مشخص بود این بود که به مدت نامعلومی پروازمون کنسل شده
- باورم نمیشه ما فقط تا پایان ماه فرصت داریم و اینا جوری اعلام کردن که معلومه تا چند روز دیگه هم خبری از هواپیما نیست
+ فعلا موندن اینجا بی فایدست
وسایل چان و خودمو برداشتم و اونم پشت سرم حرکت کرد و از فردوگاه خارج شدیم.
***********بالاخره وقتش رسید.
- گروهان به خط، کره شمالی از مدار ۳۸ درجه عبور کرده و با کمک چین و شوروی درحال حمله به مرزهای کشور ماست، همه شما به زودی به خط مقدم فرستاده خواهید شد تا از کشور دفاع کنید. مفهوم شد؟
همه یکصدا فریاد زدن و انگار واقعا ما باید با خودمون بجنگیم! البته خیلی وقته بوی جنگ به مشام همه رسیده اما بازم کسی اماده نیست
بند پوتینامو بستم و با اسلحه ای که همیشه خالیه از سالن خارج شدم. طبق معمول شب باید سر پستم میبودم و بقیه میخوابیدن. اومدم توی اشپرخونه پادگان.
+ وای چقدر نون برنجی
یکی گذاشتم تو دهنم و چند تا گذاشتم توی یه پارچه و سریع از اشپزخونه اومدم بیرون
- بیون بکهیون
با شنیدن صدای فرمانده سر جام میخکوب شدم
- برگرد ببینم
اروم برگشتم و سرمو انداختم پایین
- همشو بذار سر جاش، دور زمینو ۱۴ بار بدو و ۳ شب هم به پستت اضافه میشه
قیافمو مظلوم کنم فایده داره؟ فکر نکنم. اصلا جهنم ضرر من که کل ماه شبا سر پستم خب این سه روزم روش
همینطور که با خودم حرف میزدم رفتم اشپزخونه و کیک برنجیارو گذاشتم سر جاش
- نه نمیشه صبر کن
دوتاشو گذاشتم تو جیبم و پریدم بیرون
اه خدایا دیگه مردمتا تموم شد، خسته شدم هر هفته صد بار دور زمین بدوم.
رفتم بالای برجک و بعد از نشستن رو سطح چوبی کف برجک نفس راحتی کشیدم و کیک برنجیارو از جیبم در اوردم.
حین این که غر میزدم و میخوردم یهو یه چیز نورانی توی آسمون دیدم! یه شهاب! مادربزرگم همیشه میگفت شهاب به معنای اتفاق بده و خب البته درسته، جنگ بین دو قسمت شمالی و جنوبی کره بدترین اتفاقه
+ فکر کنم اگه فرمانده بفهمه کیک برنجیارو بازم دزدیدی دوباره بفرستت دور زمینو بدوی
با صدای تهیونگ رشته افکارم پاره شد و از جا پریدم
- خدا لعنتت کنه سکته کردم بیشعور اصلا اینجا چه غلطی میکنی؟
نشست کنارم و سرشو به پشت تکیه داد
+ میگن قراره گروهان ما بره سر مرز
- اره میدونم
رو کرد بهم
+ اینم میدونی که من و تو باید بمونیم توی پادگان؟
با تعجب بلند شدم و با فریاد گفتم
- چطور ممکنه؟ ما چه فرقی با بقیه داریم؟ من نمیخوام توی یه پادگان خالی بمونم و کشیک بدم
دستمو گرفت و منو کشید پایین تا بشینم
+ هیس صداتو بیار پایین. فرمانده گفت ما نیروی ذخیره ایم و اگر جنگ فورا تمام نشد ماهم میریم خط مقدم پس زیاد شلوغش نکن
- اخه من چرا باید ذخیره باشم خب مگه چه فرقی بین ما هست
محکم زد تو سرم
+ احمق ما تازه دو ماهه دانشجوی دانشگاه افسری شدیم. خود تو هنوز خیلی چیزارو نمیدونی چرا انتظار داری به جای افراد قدیمی و با تجربه مارو ببرن؟
بلند شدم و به بیرون که جز تاریکی چیزی ازش دیده نمیشد زل زدم
+ هی بک ناراحت نباش الان دیگه کلی وقت داریم باهم کیک برنجی بخوریم
با خنده بلند شد
+ من دیگه برم وگرنه ممکنه منم مجبور بشم فرداشب با تو بیام نگهبانی بدم
با رفتن تهیونگ به ستون برجک تکیه دادم به پادگان خالی ای که قراره از فردا ببینم فکر کردم...~~~~~~~~~~~
سلام دوستان✋🏻
اینم از پارت جدید امیدوارم لذت ببرید.
ووت و نظر هم یادتون نره🫶🏻
YOU ARE READING
شهاب سنگ | Meteorite
FanfictionName : Meteorite | شهاب سنگ Genre : جنایی ، اکشن ، کمدی ، اسمات ، هپی اند Upload Days : نامعلوم Couples : کریسهو ، هونهان ، ویکوک ، چانبک برخلاف همه عشق های سریالی و آرامش هایی اوایل رابطه، شهاب سنگ داستان عشقی در بحبوحه رگبار ها و موشک های خونین...